خاطرات شمال محاله یادم بره
باسمه
تعالی
خاطرات شمال
محاله یادم بره!!!
چهارشنبه (مورخ ۱۳۹۶/۱/۱۲) ساعت ۹ صبح پدرم من را از خواب بیدار کرد. فقط دو ساعت خوابیده بودم. تا ۷ صبح بیدار مانده بودم. بهخاطر این اینترنت شبانه نامحدود. بیدارم که کرد یک نگاهی به قیافه من انداخت و خندید. فکر میکنم بهخاطر واکنش سریعم در بیدار شدن از خواب بود. رفتم کنار شومینه. با صورت رفتم توی بالش بغل شومینه. آنجا هم نیمساعتی خوابیدم. دوباره بیدارم کرد. گفت صبحانه میخواهی؟ از خدایم بود. از بعد از سفر کربلا دیگر صبحانه نخورده بودم.
ساعت ۱۱ از خانه زدیم بیرون. من و بابا، به سمت شمال...
این قسمت را سانسور کردم!!! فقط عکسهای پایین را بخوانید.
طرفهای رودهن پلیس جریمهمان کرد. من
کمربند ایمنی نبسته بودم. ۲۵ هزار تومان نوشت. نزدیکهای آمل هم در یک رستورانی به
نام رستوران ساسان کنار زدیم که ناهار بخوریم. من کتهکبابی سفارش دادم، بابا هم
اکبرجوجه. رستوران خلوت خلوت بود. فقط من و بابا بودیم. خدمتکار رستوران مدام میآمد
و قربانمان میرفت که چه میخواهید و چی برایتان بیاورم. کلی عزت سرمان گذاشت. به
بابا گفتم یک انعامی به طرف بده. گفت: نمیخواد. گفتم: بده، من بعدا بهت میدم.
موقع حساب کردن من از رستوران رفتم بیرون. بابا حساب کرد و آمد بیرون. گفتم چقدر
شد؟ گفت ۷۱ هزار تومان. گفتم صورتحساب نداد؟ گفت روم نشد که بگیرم. با خودم گفتم:
ای بابا جان! انعام نمیدهد ولی صورتحساب که حقش هست، نمیگیرد. (( آن معاملت و
این مروت، اهمال آن بیمزد و منت است و امهال این، دور از فتوت ))
در ماشین که میرفتیم، بابا میگفت اینها شگردشان است که هی به تو قربان قربان میگویند
که آخر سر خجالت بکشی و ازشان صورتحساب نخواهی تا بکنند در پاچهات. انصافا حرفش
زیاد منطقی نیست!!! درست نمیگویم؟ غذای رستوران البته واقعا خوب بود و لذیذ.
گذرتان اگر افتاد، حتما امتحان کنید.
ساعت دو و نیم رسیدیم به ویلایمان. در
روستایی به نام "مرزنگو" از روستاهای شهر "آهنگرکلا" شهرستان "آمل". روستای خوبیست. من البته زیاد با مردم آن
در ارتباط نیستم. جوانهای تخس و شری دارد. مثل همه جوانهای دهاتی در هر جای
ایران که زیاد از غریبهها خوششان نمیآید. در حالی که خبر ندارند میتوانند با این
غریبهها مثل یک گونی پول رفتار کنند. تا جایی که بتوانم، سعی میکنم اصطکاکم را
با محلیها کم کنم. روستای خوبی است. نه اینکه این روستا منحصرا خوب باشد. همه
روستاهای این منطقه خوب هستند. برای پایتختنشینهایی مثل ما که پول خریدن ویلا در
جاهایی مثل دریاکنار و بابلسر و فریدونکنار و نوشهر و چالوس و ... نداریم، بهتر است
که بیاییم و در همین روستاها یک خانه روستایی بگیریم و ویلایش کنیم. کنار شالیزار
و طبیعت زیبای منحصر بفرد همین روستاها.
این خانه را حدودا پنج سال پیش گرفتیم. کلی خرجش کردیم. شاید سی میلیونی شد. اولش
که ویران بود. اوایلش در سازندگی خانه خیلی مشارکت داشتم. بعد اما درسها زیاد شد و
دیگر نتوانستم کمکی کنم. یعنی ترجیحم این بود که با فشار درسها حالا که چند روز
فرصت شده که به شمال بیایم، به جای این که فعلگی کنم، استراحت کنم. از آخرین دفعه
که آمده بودم(فکر کنم حوالی آبان سال ۹۵)، خانه خیلی تغییر کرده بود. خیلی بهتر
شده بود. الان دیگر میشد به معنای واقعی کلمه در آن استراحت کرد. جان میدهد برای
مطالعه و نوشتن.( البته همه اینها با این فرض است که هوا خوب باشد).
داشتم میگفتم. همه روستاهای این منطقه خوب هستند. ساکت، کنار شالیزار، درون
آرامش. مرزنگو هم از این قاعده مستثنی نیست. اما اینکه خود مرزنگو ویژگی خاصی
داشته باشد، اینطور نیست.
برای دیدن نقشه مرزنگو، اینجا را کلیک کنید.
به خانه که رسیدیم، نماز خواندم و خوابیدم. تا ساعت ۱۹:۳۰ . بعد هم بیدار شدم و نماز مغرب را خواندیم که به سمت بابلسر برویم. از مرزنگو تا بابلسر با ماشین حدود ۲۰ دقیقه راه است. البته اگر ترافیک نباشد. اگر ترافیک باشد، مثل این دفعه که ما رفتیم، یک ساعتی تقریبا طول میکشد.
ورودی بابلسر پر است از این مالها mall و شاپینگ سنترها. آدیداس و فیلا و زارا و هالیدی... فروشگاهها و
رستورانهای زنجیرهای مثل ایران کتان و کتانتافته و خانه و کاشانه و سوسره و
هزار کوفت و زهر مار دیگر. روبرویشان هم خزرشهر و دریاکنار و خزرکنار با ویلاهای
چند میلیاردی. اگر قدرتی داشتم، همه این مجموعهها را با خاک یکسان میکردم. اینها
را که میبینم، یک حس کمونیستی عجیبی به من دست میدهد تا همه این سرمایهدارهای
فاسد با ماشینهای چند صد میلیونی و دافهای بغل دستشان را به رگبار ببندم. اما
خواننده عاقل باید این را بپرسد که حس کمونیستی به تو دست میدهد یا حس حسادت
شدید؟ نمیدانم. واقعا نمیدانم. این از موضوعاتی هست که هنوز برای خود من حل نشده
است. شاید این دو تا حس با همدیگر ملازمند. شاید کسی که برای اولین بار عقیده
کمونیستی را در جهان جا انداخته است، خودش بزرگترین حسود بوده است، نه؟
من میدانم که اگر همه این ثروت را هم داشته باشم، باز هم آرام نمیشوم. هیچ وقت
احساس نمیکنم که ثروت زیاد بتواند آرامم کند. اما این که چه میتواند، نمیدانم!!!
تمام بابلسر برای من خاطره است. از کودکی به این شهر رفت و آمد داشتیم. به چند دلیل: مادرم از کودکی به دلیل اینکه پدربزرگم با رییس کازینوی بابلسر دوست بوده، به این شهر میآمده. متل بانک ملی ایران هم در این شهر است. مادر ما هم که کارمند بانک ملی. تا قبل از اینکه در بابلسر خانه اجاره کنیم، همیشه به این متل میآمدیم. چقدر از این متل خاطره دارم. وقتی که در بابلسر خانه اجاره کردیم، دیگر گاهی فقط برای شام و نهار به این متل میآمدیم. بعد هم که در مرزنگو خانه خریدیم، دیگر خیلی کمتر به آنجا میرفیتم. چهارشنبه شب اما برای شام رفتیم. کارت پرسنلی مامان همراهمان بود.
شام را که خوردیم، رفتیم لب دریا. از آنجا هم دوباره برگشتیم به خانه. دوباره تا نماز صبح بیدار بودم.
پنجشنبه (مورخ ۱۳۹۶/۱/۱۰) تا ساعت سه بعد
از ظهر خواب بودم. خیر سرم میخواستم که برویم شیلات ماهی بخوریم به حساب من. اما
دیگر خیلی دیر شده بود. تن ماهی خوردیم در خانه. بعد هم رفتم در حیاط. تفنگ را از
تهران آورده بودم. سیبلی درست کردم و شروع کردم به شلیک کردن. به نظرم تیراندازیام
بدک نیست. ای کاش از سیبل عکس میانداختم.
ظهر که نشد به شیلات برویم اما شبش رفتیم به میزبان. میزبان یکی از رستورانهای
قدیمی بابلسر است. من حساب کردم :))
به خانه که برگشتیم، گفتم درس هم بخوانم یک ذره. اولین بار بود که در طول عید کتاب درسی باز میکردم. آمار خواندم. باز هم تا اذان صبح بیدار بودم.
خبر خاص دیگری نبود. جمعه ظهر(ساعت ۲ بعد
از ظهر تقریبا) بعد از زدن نیمرو به رگ، راه افتادیم به سمت تهران. شب ساعت ۹
رسیدیم تهران. یعنی ۷ ساعت در راه بودیم. از بس که ترافیک بود :// بلافاصله هم که
رسیدیم، رفتیم پیتزا زدیم به بدن.
کلا این چند روزه از لحاظ شکمی خیلی خوش گذشت. پدر و پسر خوب به خودمان رسیدیم از
خجالت شکممان درآمدیم. چه لذتی از این بیشتر؟