شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

یادداشت‌های یک انسان معمولی

شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

یادداشت‌های یک انسان معمولی

درباره بلاگ
شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

من، سینا طاهری، یک انسان معمولی، در این وبلاگ یادداشت‌ها و روزمره‌نویسی‌های خود را با شما به اشتراک می‌گذارم.

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۴

سعی کنیم

سلام

تنها چند توصیه و بس!

سعی کنیم جوگیر نشیم!

سعی کنیم معنوی نشیم!

سعی کنیم فاز به فاز نشیم!

سعی کنیم سبک داشته باشیم!

سعی کنیم شخصیت داشته باشیم!

سعی کنیم اسلوب مشخصی داشته باشیم!

سعی کنیم خودمون رو بشناسیم!

سعی کنیم حدودمون رو بشناسیم!

سعی کنیم طرف مقابلمون رو بشناسیم!

سعی کنیم ذهنمون رو باز کنیم!

دمتون گرم!

خداحافظ

سینا طاهری
۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۸

کمدی کلمات

شازده کوچولوکمدی کلمات : حزب‌اللهی

اصل قضیه این است که همه می‌خواهند به زور تو را در یک گروه بچپانند. یعنی بخواهی یا نخواهی، تو یا بسیجی هستی یا انجمنی. یا اصولگرایی یا اصلاح طلب. من می‌گویم با کلمات بد تا کردند. می‌گویم بعضی از کلمات مظلوم واقع شدند. موضوع را جنایی نکنم!!! بعضی از کلمات را بد تعریف می‌کنیم.

سینا طاهری
۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۷

چه باید کرد؟؟؟

چه باید کرد؟؟؟چه باید کرد؟؟؟

مطالب زیادی در ذهنم بود برای نوشتن. ((شاید هم کم بودند، نمی‌دانم!!!)) خواستم بنویسم و گله کنم، خواستم  بنویسم و به خودم بد و بیراه بگویم. خواستم بنویسم (( قُلْ لا یَسْتَوِی الخَبِیثُ و الطَّیِبُ وَ لَوْ اَعْجَبَکَ کَثْرَتُ الخَبِیثِ فَاتَّقُوا الله یاولِی الاَلْبابِ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ)) و بگویم که جواب سوالم را فهمیدم. (( شاید هم نفهمیدم، نمی‌دانم!!!))

سینا طاهری
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۱

من را ببخشید

خشم و شهوت((من را ببخشید))

این نامه‌، دلنوشته‌ای است از طرف من به ...

سینا طاهری
۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۵

انسداد بر اثر گشودگی

انسداد بر اثر گشودگیانسِداد بَر اثَرِ گشودِگی


سینا طاهری
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۰

پشمالو یا تراشیده؟؟؟

پشمالو یا تراشیده؟ مسئله این است.

 

سر ظهر، خیابان ولیعصر، ایستگاه بی آر تی مطهری. من و علی ملکی. تا چند دقیقه دیگر اذان میگویند. میگوییم مسجدی پیدا کنیم و نمازمان را در آن بخوانیم. از دیگران میپرسیم و یک مسجد پیدا میکنیم. مسجد شفا. مسجدی کوچک. وضوخانه در حیاط است و باید از چندتا پله پایین برویم. وضوخانه به شدت گرم است. سریع وضو میگیریم و از جهنم فرار میکنیم. داخل شبستان مسجد خنک است. اذان را گفته اند ولی از حاج آقا خبری نیست.  اکثر افراد پیرمرد هستند. تک و توک جوان هم بینشان پیدا شود. حاج آقا می آید. همه پیرمردها بلند میشوند. شروع میکنند به صلوات فرستادن. بعضی هایشان جلو میروند و دست حاج آقا را میبوسند.
سینا طاهری
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶

من، شجریان، اوج لذت شنوایی

من، شجریان، اوج لذت شنواییمن، شَجَریان، اوج لذت ((شنوایی))!!! (eargasm)

 من در مترو نشسته‌ام. هندزفری در گوشم.(( ای مطرب دل زان نغمه خوش، این مغز مرا پر مشغله کن!!!)). تحریرها در کلمات((دل))،((خوش))،((مرا))،((کُن)) دیوانه‌ام می‌کنند. چهچهه بعدش، روحم را پرواز می‌دهد. تا همینجا هم من ارضاء شده‌ام ولی انگار دست‌بردار نیست. تازه اولش است!!!چه بهتر!!! بگذار کارش را بکند.

سینا طاهری

پیشنهادی برای آن که دردهایتان یادتان برود

بله می‌دانم. شماها خیلی درد دارید. اصلا درد دارد شما را از پا می‌اندازد. من درکتان می‌کنم. خداوند این درد‌ها را نصیب گرگ بیابان نکند. خیلی سخت است. فکرتان مشغول است. این مشغله‌های فکری که شما دارید، واقعا فیل را از پا می‌اندازد. شما عاشق هستید. هر آهنگی که گوش می‌کنید، یاد معشوق می‌افتید و روزهایی که با همدیگر داشتید و حرفهایی که با همدیگر زده‌اید والخ. مگر دردی از درد عشق هم بالاتر داریم؟؟؟ والله نداریم. خب پس حالا پیشنهاد من را هم بشنوید بلکه توانستم شما را از زیر بار این غم و غصه نجات دهم. البته کار سختی است. می‌دانم. اما سعی خودم را می‌کنم. من به شما یک تور را معرفی می‌کنم. تورِ گردشگریِ شوش، مولوی، راه‌آهن !!!!

***

شما می‌توانید از چهارراه پانزده خرداد شروع کنید که در قدیم به آن چهارراه سیروس می‌گفته‌اند و الان هم بیشتر از همان اسم قدیمی استفاده می‌شود. اگر شما از این چهاراه به سمت جنوب حرکت کنید ( خیابان ری )، به میدان قیام خواهید رسید. اگر از میدان قیام به سمت شرق حرکت کنید، بلوار قیام را خواهید دید. ولی من فعلا به آنجا کاری ندارم. پیشنهاد می‌کنم که به سمت غرب بروید. در غرب این میدان، خیابان مولوی خواهد بود. خیابان مولوی مرکز عمده فروشی‌ست. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. ولی اینها هم مدِّ نظر من نیست. دوباره برگردیم به میدان قیام. اگر از این میدان به سمت جنوب بروید، به میدان شوش می‌رسید. اگر از میدان شوش به سمت غرب حرکت کنید، میدان راه‌آهن در انتظار شماست. خیابان بین این دو میدان هم، خیابان شوش نام دارد. به شما پیشنهاد می‌کنم که این تور را در وسط ظهر که خورشید دقیقا بالای آسمان قرار دارد، انجام دهید. اینطوری باعث می‌شود که دردهایتان بیشتر یادتان برود. بالاخره شما عاشق هستید!!! شما در این تور، افراد زیادی را می‌بینید. چیزهایی می‌بینید که باعث می‌شود دردهایتان را خیلی راحت فراموش کنید. شما پیرمرد‌هایی را می‌بینید که پوستشان سیاه شده است و کُلُفت مثل چرم. یک گونی به روی دوششان است و دارند حمّالی می‌کنند. بچه‌هایی را می‌بینید که یک دمپایی درب و داغون دارند با لباسهایی که یا به شدت بهشان تنگ شده است و یا به تنشان زار می‌زند و  هزار و یک چیز متنوع می‌فروشند. شما کارتون‌خوابهایی را در کنار خیابان خواهید دید که بیهوش افتاده‌اند. نمی‌فهمید مُرده‌اند یا زنده. لاغر، سیاه، اعتیاد شیره‌شان را کشیده است. اما نه!! شما هنوز درد دارید. هندزفری در گوشتان است. محسن چاوشی می‌خواند (( موهات قشلاق دستامه ))، شما به یاد گیسوی پریشان معشوق می‌افتید در حالی که تابحال یکبار هم در واقعیت آن را ندیده‌اید. خواجه امیری می‌خواند (( تمام فکر من شده، مَنی که از تو خالیَم، اگه یه لحظه با کسی ببینمت، چه حالیَم )). بابک جهانبخش می‌گوید(( مثل درد من تو دنیا هیچ درد مبهمی نیست. تو رو دارم و ندارم، این عذاب درد کمی نیست )) بله!! تمام فکر شما اینجور چیزها شده. واقعا سخت است. شما خیلی بدبختید!!! پس بگذارید این تور را ادامه دهیم بلکه آبی باشد که بر آتشِ عشق شما ریخته شود. پیرمردها و بچه‌ها به چه درد ما میخورند؟؟؟ ما جوان هستیم. سراغ جوان‌ها برویم. جوانها را می‌بینید. همه مشغول فعالیت. تنها نان‌آور خانواده‌شان هستند. آن‌ها دانشجو نیستند. بعد از دیپلم(( شاید هم قبل از آن )) مجبور شدند که بروند سرِ کار. آن‌ها مطمئنا مشغله‌های فکری والای شما را ندارند. خیلی از اصطلاحات روشنفکری را بلد نیستند. آن‌ها اصولگرا نیستند. آن‌ها اصلاح‌طلب نیستند. آن‌ها آرامشگرا هستند. آن‌ها نان‌طلب هستند. هر روز باید به اوستاکارشان جواب پس بدهند. دستهایشان از همین سن پینه بسته است. هر روز نمی‌توانند یک لباس بپوشند. موبایلشان از صد تا جا زخم برداشته است از بس که از روی موتور افتاده‌اند. تنها تفریحشان شاید یک سیگار یا یک قهوه‌خانه باشد. من نمی‌دانم. شاید دارند پولی جمع می‌کنند که در آینده نزدیک با مادرشان به خواستگاری دختر مورد علاقه شان بروند. اَه! چه مسخره! یعنی بدون اینکه عاشق شوند؟ بدون اینکه وقتی هندزفری را در گوششان میگذارند یاد یک نفر خاص بیفتند؟ بدون اینکه تا خود صبح در تلگرام با معشوقه‌شان، چت کنند؟؟؟؟ خیلی مسخره است. این‌ها اصلا آدم نیستند. بله! مطمئنا شما عاشق هستید و من این را واقعا درک می‌کنم. مطمئنا شما هستید که درد دارید و نه آنها!! مگر آنها اصلا انسانند؟؟؟؟

***

متاسفم! به نظر می‌رسد که این تور گردشگری هم نتوانست اندکی از این درد جانکاه شما بکاهد. البته اگر فکر کنید، میبینید که حداقل باعث شده که راجع به خودتان بهتر فکر کنید. بالاخره شما عاشق هستید !!!!

***

نگارنده سطور از اینکه در محله‌های جنوب شهر تهران بزرگ شده است، احساس افتخار می‌کند. او به دانشجویانی که به اردوی جهادی رفته‌اند غبطه می‌خورد. و از اینکه برای خودش از موضوعاتی مثل مراسم بله‌ برون برادر و رفتن به سرکار و... بهانه‌ای ساخته برای نرفتن به اردو، احساس شرمندگی می‌کند. در پایان و به صورت کاملا بیربط، متنی از دوست عزیزم پارسا پژوهشی که از خواندن آن واقعا لذت بردم ، می‌آورم:

این منم... منی که با دیروز‌های نه چندان دورم کمی متفاوت شده‌ام...

یک وقتی بدفهمی‌ها آزارم میداد، خیلی زیاد! ناراحت می‌شدم از قضاوتهای غلط و درست... از کج‌فهمی‌ها و سوءتفاهم‌ها. از هرچه که باعث پشت چشم نازک و نگاه چپ می‌شد. همه‌اش می‌ترسیدم که آدمها بد بفهمندم... وقت زیادی صرف می‌کردم برای توضیح دادن خودم بی‌دلیل؛ اصرار غریبی داشتم تا تمام سوءتفاهم‌ها را رفع کنم و چیزی باقی نگذارم و ثابت کنم که من چیزی که فکر می‌کنند، نیستم و آنها اشتباه قضاوتم کرده‌اند... حالا اما موضعم سکوت است در برابر آدمها و نگاهشان... سکوت و سکوت و سکوت...!!! حتی مقابل بدترین حرفهایشان ساکتم! بدترین بی‌معرفتی‌ها و بدترین فراموشی‌ها...رسما دیگر در برابر بی‌مهری آدمها هیچ نمی‌گویم!  انگار که لال شده باشم، شاید هم کور و کر... که نه می‌بینم و نه می‌شنوم... دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم نه حتی حوصله‌اش را و نه حتی وقتی برایش... چه کاریست وقتی مِهرت را دخالت نام میگذارند... چه کاریست وقتی این همه گفتی و سرآخر پر از هیچی... مشکل از من است که دیر فهمیدم که مسئول طرز فکر آدمها نیستم و هرچه کنی، آنها حرف و فکر خود را دارند... بگذار هرکس هرچه خواست بگوید و برداشت کند... بیخیال در لاک خودم بیشتر خوش میگذرد شاید کمی سخت اما آرام و بی‌دغدغه زندگی خواهم کرد. ماهی‌ها نه گریه می‌کنند و نه قهر و اعتراض!!! تنها که می‌شوند قید دریا را می‌زنند و تمام مسیر رودخانه را تا اولین قرار عاشقی‌شان برعکس شنا می‌کنند... شاید در این مسیر سخت وارونه، آرامشی مهمان دل ماهی قرمز اناری شد.

سینا طاهری

ما نحن بمبعوثینبه دنیا می‌آییم و می‌میریم و دیگر بار زنده نخواهیم شد

(( یا اَیُّها الاِنسان انَّکَ کادِحٌ الی رَبِّک کَدحاً فمُلاقیه ))

ای انسان! تو با تلاش و رنج بسوی پروردگارت می روی و او را ملاقات خواهی کرد!

من در رحم مادرم بودم. به زور گفتند که تو باید بروی! این جا، جای تو نیست. نخواستم. مقاومت کردم. جبرییل آمد. من را به زور از آنجا اخراج کرد. برای همین گریه می‌کردم. صدای موجهای دریا برایم لذتبخش است. شاید من را به یاد آنجا می‌اندازد.

به اینجا آمدم. یکرنگ، سفید. رنگها به من هجوم آوردند. یک هجوم همه‌جانبه. نفهمیدم چه شد! اصلا نفهمیدم که چرا اینگونه شد!

سینا طاهری
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۳

عقل حیوانی، عقل وحیانی

عقل حیوانی، عقل وحیانیعقل حیوانی، عقل وحیانی

هیچکس به جز خداوند و خودم از نفس من خبر ندارد. خدا را اول میگویم چون (( انَّ اللهَ یَحولُ بَینَ المَرءِ و قَلبِه)). اما تو را هم کمی آگاه می‌کنم. برای چه؟ تا سبک شوم.(( دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد، ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد)) پس خوب گوش کن ببین چه می‌گویم. شاید تو صدای من را به شیرین برسانی!

سینا طاهری