بگذار بلند بگویم که (( نمیدانم ))!!!. همین را میدانم که به این موضوع زیاد فکر میکنم که نقش من چیست؟؟؟ من در اینجا چهکار میکنم؟؟؟ پس تو هم بدان که از باطن خودم خبر ندارم(( دروغ میگویم. مگر میتوان از باطن بیخبر بود؟؟؟)) اما علی الظاهر:
به شوخی به من میگویند فرزند ناخواسته! عجب، خب پس دنیا هم زیاد پذیرای بنده نبوده است. من به عالم قبل از این جهان، اعتقاد دارم. آدم لجباز و یکدندهای هستم. این لجاجت، شاید ریشه در آن عالم دارد که به زور خودم را در این دنیا چپاندم و فکر کردم خبری است! (( حالا واقعا خبری هست یا نه؟؟؟))
من از بچگی خود راضی هستم و آن را دوست دارم. مادرم کارمند بانک ملی بود. من را به مهدکودک بانک میبرد. روزهایی را به یاد دارم که هنگامی که میخواست من را به خانم مربی تحویل دهد، دلش میلرزید و گریه میکرد. یاد آن روزها که میفتم، عشق به مادرم در دلم شعله میکشد و دلم میخواهد او را تنگ در آغوش بگیرم. من خوشحالم که به مهدکودک میرفتم. باعث شد که از همان بچگی، سختیهایی برایم آسان شود که الان برای دوستانم مانند غول هستند.
بدترین دوران تحصیلم، دوران راهنمایی بود. بچههایی که در ناز و نعمت و رفاه بزرگ شده بودند. از سختی چیزی نمیدانستند. دنیایشان با من متفاوت بود. نمیگویم که من فکر میکردم یا در رنج و بدبختی بزرگ شدم اما نه، آن دنیا، دنیای من نبود. در راهنمایی دوستان اندکی داشتم که هنوز هم با آنها دوستم. خداوند حفظشان کند. کم میبینمشان اما مهرشان در دلم است. دوران راهنمایی باعث شد که از هیچ چیز به اندازه دورویی بدم نیاید.
بهترین دوران تحصیلم دبیرستان بود. دبیرستانم در مشیریه بود. ته تهران، زیر پونز که به شوخی به آنجا میگوییم جزیره!!! رفاقت و معرفت زیاد بود. ما بچههای جنوب شهر، هنوز فرصت داریم. گندهگویی نمیکنم. اینکه میگویم، اعتقادم هست. (( محرومیت و استضعاف، یک نعمت است، یک عامل رشد است)). روزهای زمستان را به یاد دارم که صبح با اتوبوس به دبیرستان میرفتم و از ایستگاه تا مدرسه از میان شهرک میگذشتم. پیرمردهایی را میدیدم که شلوارشان پاره بود و از سرما میلرزیدند و بدون استثنا همهشان بوی تریاک میدادند. نمیدانی که کودکان آنجا چه معصوم بودند. آن موقعها دوستشان نداشتم ولی الان دلم لک زده است که چهرههای تخسشان را ببینم!!!
جلوی مدرسه ما خانهای بود کلنگی که داشت خراب میشد. ویرانهای بود.فکر کنم خانه کارگری بود. از این خانهها در مشیریه زیاد است. با اینکه خانه در حال خرابی بود، اما حدود ده تا دیش در بام آن دیده میشد. از آنجا فهمیدم که ((شهوت)) چه نیروی عظیمیست.
سال کنکور، سال خوبی بود. الان نمیگویم خوب بود. همان زمان هم دوستش داشتم. احساس رشد میکردم. احساس میکردم که حرکت میکنم و هدفی دارم اما خب گذشت!!!
دانشگاه!!! آن هم از نوع صنعتی و آن هم از نوع شریفش!!! تا بحال قرص آهن را در چای انداختهای؟ دیدی که چه میشود؟ پودر میشود، رسوب میشود، ته نشین میشود. دلم پر است اما راجع به دانشگاه، همین چند کلمه بس است.!!!
پدرم، ظاهرش خشن است اما دلش نرم است مثل پر. عاشق خانواده و زندگی روزمره است. بیدار شدن از خواب، بودن با خانواده، خوردن ناهار، خواب نیمروزی، فعالیت عصرگاهی، شرکت در نماز جماعت مغرب و عشا، تلویزیون شبانگاهی و خواب. ان قلت نمیکنم. خوش باشد.
مادرم، به مقصد نرسیده و در آرزوی هدف. میگوید که دیگر نمیتواند.
برادرم،اکثر اوقات به شدت غریبهایم و گاهی آنچنان آشنا که روحش را در درونش میبینم.
پدرم را که ببینی، فکر میکنی حزباللهی است اما نه! مادرم را که ببینی، فکر میکنی به این چیزها فکر نمیکند. چادری ندارد. حتی بعضی اوقات به او برای حجابش تذکر میدهم!!! اما اگر فقط یک چیز باشد که مرا به خداوند علاقمند کرده باشد، گریه های بعد از نماز مادرم بوده است.
اما این وبلاگ! میخواهم ظرفی باشد تا افکارم را در آن بریزم تا این مغز کوچک من را نترکانند. البته شاید راه اصلی آن باشد که وجودم را بزرگ کنم، نمیدانم. فعلا نمیتوانم. تا بعدا چه پیش آید!!!!!