مطلب پایین را حدود یک ماه پیش نوشتم. البته خیلی قبلتر هم چیزی شبیه این را در وبلاگ گذاشته بودم. این کمی کاملتر است. این مطلب، در شماره پانزدهم نشریه عطش، نشریه جامعه اسلامی شریف چاپ شد:
دنیای
خاکستری... و دریغا که پنداشتیم آزادیم،
که چشمان ما است که رنگها را میسازد و آنها را تمیز میدهد و چه غلط بود این
پندار ما. فکر میکردیم که ما هستیم که این دریای هزار رنگ را مسخر کردهایم و این
ما هستیم که بر این دریا فرمانروایی میکنیم. حال آنکه اسیر بودیم و هستیم. چشمانمان
بسته بود و آن را باز کردیم و دیدیم که نمیتوانیم این الوان را از یکدیگر تشخیص
دهیم. دیدیم که جز دو رنگ وجود ندارد. سیاه است و سفید و چه سخت است تشخیص آنها و
چه سخت است که دیگر نمیتوانی سیاهی را از سفیدی تشخیص دهی و چه سخت است آنگاه که
از خود میپرسی، کدامیک سیاه و کدامیک سفید است؟؟؟
و آنگاه بود که این زندگی بر ما، بر
انسانهایی که برایشان سوال ایجاد شد و خواستند پاسخی بگیرند، سخت گرفت. زندگی روی
دیگرش را به ما نشان داد. زندگی در دنیایی که همه
آدمهای آن خاکستریاند. زندگی با آدمهایی که درکشان برای تو سخت است چون دیگر قوه
تشخیصت را از دست دادهای... دیگر حتی خودت را هم نمیشناسی. آدمی که اینقدر پر شده
است که دارد میترکد، آدمی که پر شده است از فضاهای خالی. آری! تو هم خاکستری هستی.
نفهمیدی چه شد... بالاخره این شد یا آن؟ بالاخره صحیح است یا غلط؟ بالاخره حق است
یا باطل؟ بالاخره...
اینجا کجاست؟ چرا پاسخی نیست؟ چرا هر چه
میرویم، نمیرسیم؟ در روز ازل چه گناهی داشتیم؟ ما چه ظلمی کرده بودیم و چه جهلی
گریبان ما را گرفته بود؟
آهاااای! کسی صدای ما را میشنود؟ این دنیا بر
چه پایهای استوار است؟ اینجا سیاه است یا سفید؟
این جا کدام خرابشدهای است؟