سفرنامه دومین سفر به عراق، نجف
باسمه تعالی
سفرنامه دومین سفر به عراق
نجف
در ابتدا خداوند را شاکرم که بار دیگر این
فرصت را در اختیار من قرار داد تا بتوانم به این سفر مقدس بروم. بدون تعارف باید
بگویم که این سفر، سفر به بهشت است و لازم میدانم که درباره مفهوم بهشت که در ذهن
من است بنویسم.
میگویم سفر به بهشت، چون بهشت را جایی میدانم که میتوانم در آن آرام باشم. فردی
مثل من که در درونش همیشه دریایی در حال جوش و خروش است، شدیدا به این آرامش نیاز
دارد. اوقاتی هست که دلم میخواهد سرم را میان دستهایم بگیرم و گریه کنم. پیش میآید
که حالم از خودم به هم میخورد. حالم از نقشی که دارم بازی میکنم بد میشود. میان
خودم و دلم سدی نفوذ ناپذیر را احساس میکنم. از اینکه بیتوجهم، از اینکه حضور
ندارم ناراحت میشوم.
" سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید،
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خستهدل ندانم کیست، که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب، بنال هان که از این پرده کار ما به نواست "
تعمیم نمیدهم اما خاصیت نسل ما پارادوکس است. همهمان گرفتار نوعی تناقضات درونی هستیم که زمانهای تنهاییمان پیوسته به آنها فکر میکنیم. این تناقضات، روح را فرسوده میکند. باعث میشوند که سرانجام، "هیچ" باشیم، ))تهی((
" گرچه ما بندگان پادشهیم،
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسهتهی، جام گیتینما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور، بحر توحید و غرقه گنهیم "
این سفر، سفر به بهشت است. پردهها کنار میرود. دلت سبک است. پر میزند، پرواز میکند.
بسته به استعدادی که داری، تا میتوانی پرواز کن. تا میتوانی بالا برو. تا جایی
بالا برو که جبرییل هم گفت:
"
بگفتا فراتر مجالم نماند، بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر مو فراتر پرم، فروغ تجلی بسوزد پرم "
" الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله "
***
هواپیمایی که قرار بود ۸:۳۰ از زمین بلند
شود، ساعت ۱۲:۰۳ از زمین بلند شد. همه ملت شاکی شده بودند. برای اعتراض پیش مسئول
ایرانایر که باید گیت را باز میکرد، رفته بودند. با پررویی جواب داده بود که
مسافران پرواز پاریس اینقدر غر نمیزنند که شما غر میزنید! منظورش چه بود؟
ناخودآگاهی را بروز داده بود، که همه ما، بعضا به آن فکر میکنیم. مادرم در
فرودگاه به من میگفت: که آخ سینا، نمیدانی چقدر دلم میخواهد الان سوار این
پرواز لندن میشدم و به آنجا میرفتم. خودم را از تک و تا نینداختم. گفتم: مامان،
الان آنها باید به تو غبطه بخورند. مسافر بهشتی.
اما ته دلم، خودم هم آرزوی مادرم را داشتم. الان هم دارم. با خودم میگویم: چه میشود
که به جای این ایرانایر قراضه، سوار fly Emirates میشدم و به لندن میرفتم؟
مادرم نمیخواهد به ما بد بگذرد. اگر پول داشته باشد، بهترین چیزها را میخرد، ما را به بهترین رستورانها میبرد، بهترین لباسها را میگیرد. پدرم هم همینطور است. ظاهرش کمی خشنتر است. برای خودش خرج نمیکند اما من و سجاد هر چه بخواهیم، میگیرد. قدیمی فکر میکند. خرج را در این میبیند که مثلا خانه از برنج و گندم و جو پر باشد. غذای خوشمزه و فراوان بخوریم. خدا جفتشان را برای من حفظ کند. چقدر دوست داشتنیاند. چرا اینها را گفتم؟ اینها را گفتم برای اینکه در این سفر برای من و سجاد کم نگذاشتند. هر چه خواستیم، از لباس و خوراکی و ... تا جایی که توانستند، فراهم کردند.
مدیر کاروان، آقای مصطفی سلمانپور، با لهجه اصفهانی کاملا مشخص. اول که دیدمش، گفتم از این کهنه اصفهانیهاست که سر را با پنبه میبرد. اما نه، آدم خوبی بود. این بندگان خدا شغل سختی دارند. باید همه را از خودشان راضی نگه دارند. یکی دیر به قرار میآید. اگر بگذارند بروند، آن یک نفر ناراحت میشود. اگر بمانند ۳۹ نفر دیگر غر میزنند که معطل هستیم. کاروان ما آدمهای نیکی بودند البته. غرغرو نبودند. نق نمیزدند. به جای خودش، بیشتر درباره افرادی که در کاروانمان بودند، حرف میزنم.
شانسی که آوردیم، این بود که کاروان ما روحانی نداشت. مداح داشت. الحمدلله. این آخوندها خیلی روی اعصابند. روی مغزت ویراژ میدهند از بس صحبت میکنند. به زور میخواهند ازت گریه بگیرند. گوش مفت که گیر بیاورند، ولش نمیکنند. یک جماعتی را پشت خودشان برای نماز معطل میکنند. انگار مردم وقتشان را از سر راه آوردهاند که در نماز به چهچهه آقایان گوش دهند. اگر قدرتی داشتم، زبان همه این ملاهای روی اعصاب را میبریدم. مداح کاروان، آقا سید تاجیک، پیرمرد خوبی بود. جانباز شیمیایی بود. با صفا بود. مداحی بلد نبود. حرفهایش اما به دل مینشست. به نظر میرسید که خودش بر خلاف این ملاها تلاش میکند که به حرفهایی که میزند، عمل کند.
***
ساعت ۱۳:۱۱ به وقت تهران به زمین نشستیم. به وقت عراق میشود ۱۲:۴۰. نجف از لحاظ امور شهرداری، شهر ویرانی است. یک رنگ خاکی انگار تم و پیشزمینه همه چیزهایی است که آدم میبیند. نمیدانم چه سری است. با همه این تفاسیر، طوری نیست که بگویی از شهر بدت میآید. با همه این تفاسیر، شهر را دوست داری...
***
هتلمان در نجف از حرم دور بود. من میتوانستم
پیاده بروم. اما برای دیگران سخت بود. هتل خوبی هم نبود. برایم عجیب بود. نسبت به
تابستان پول بیشتری داده بودیم، اما هتلمان چند پله پایینتر بود. هتلی که تابستان
رفته بودیم، اسمش بود "النجف
الدولی" .
تا حرم پیاده سه دقیقه راه داشت. هتل بسیار خوبی هم بود.
این بار اسم هتلمان "الفیض" بود. این افزایش قیمت و این کاهش کیفیت، به
دلیل ایامی بود که مسافرت کرده بودیم. ایام فاطمیه و اینکه در شب شهادت حضرت زهرا
در نجف بودیم.
***
برای نماز مغرب به حرم رفتیم. حرم امام
علی مکانی است فرای تصور ما. قصری است بر روی آسمانها. اینکه میگویم قصر است،
تعارف نیست. فضای عجیبی بر حرم حاکم است. انگار کاملا متوجهی که فرد بزرگی در این
خاک مدفون است. حرم امام علی، مانند حرم امام رضا، چندان زرق و برقی ندارد. اتفاقا
اگر خوب دقت کنی، خرابیهایی هم در آن میبینی. اما صفا دارد، جذبه دارد، هیبت
دارد.
ایوان طلا را که میبینی، انگار چشمانت حال میکنند. دلت میخواهد تا ابد آنها را
ببینی.
رفتم جلوی ضریح، یک گوشه ایستادم. نگاه کردم. چشمانم خیس شد. اشکم در آمد. چه کرده
بودم که این سعادت نصیب من شده بود که دوباره بتوانم این ضریح را ببینم؟ هیچ چیز
نگفتم. فقط ایستادم. فقط ایستادم و اشک ریختم... متن شعر سریال وضعیت سفید، با
همان لحن علیرضا قربانی در ذهنم مرور میشد.
"
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را، تا زودتر از واقعه گویم گلهها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی، در من اثر سختترین زلزلهها را
پرنقشتر از فرش دلم بافتهای نیست، بس که گره زد به گره حوصلهها را "
بعد از نماز در حرم دعای توسل میخواندند. عربها میفهمند که چه میخوانند. مثل
این مداحهای دوزاری ما هم نیستند که با زور صد تا کلک و خود را به گریه زدن و صدای
خود را نازک و کلفت کردن، از ملت اشک بگیرند. عربها صدایشان سوز دارد. دعاهای عربی
را با سوز میخوانند. به امام زمان توسل جست. همه در صحن امیرالمومنین از جا بلند
شدند. آخ که با چه سوزی خواند. آخ که قلبم را آتش زد. آخ که دلم میخواست بخواند و
تا ابد گریه کنم. کل بدنم داشت از هقهق گریه میلرزید. آخ... من میگویم خودش
بود. خود خودش بود. خود صاحبالزمان بود که داشت پشت بلندگو میخواند. مگر صدای بشر
عادی میتواند این سوز را داشته باشد؟
" ای
اهل عالم، جد من همان است که بدن عریانش را در صحرا رها کردند...
ای اهل عالم، جد من همان است که بر بدنش اسب تازاندند...
ای اهل عالم... "
***
در راه برگشت و در اتوبوس، مامان از درد و خستگی راه، گریهاش گرفت. بر خلاف اینکه میخواهد خودش را قبراق نشان دهد، اما وقتی فشار زیاد رویش باشد، میشکند. کمرش شدیدا درد میکرد. شروع کردم کمرش را مالیدن.
روز اول سفر یعنی سهشنبه ۱۰/۱۲/۱۳۹۵ تمام شد.
***
چهارشنبه صبح ساعت۳:۱۷ برای نماز بلند شدم. با مینیبوس هتل به حرم رفتیم. اینقدر خمیازه کشیدم که دهانم داشت جر میخورد. هوا هم سرد شده بود. گرسنه هم بودم. نماز و زیارت نچسبید. برگشتیم به هتل.
***
این چند روزه برای نماز ظهر به حرم نمیرفتم. معمولا ناهار را میخوردم و بعدش میرفتم. چهارشنبه هم همین کار را کردیم، ناهار را که خوردیم پیاده راه افتادیم به سمت حرم. بهتر شد. شهر را دیدیم. جالب بود. در مسیرهای منتهی به حرم، موکبهای عزاداری در حال خدمترسانی به زوار بودند. غذا میدادند، آب میدادند، قهوه میدادند، چای میدادند، فراوانی بود. مسیر هم پر از سرباز بود. چه سربازهایی که در حال خدمت نبودند و به نظر میرسید تازه از جبهه برگشتهاند و چه سربازهایی که سر پستشان بودند. وجب به وجب عکس خاندان صدر- به خصوص مقتدا صدر - و آیتالله سیستانی. تک و توک هم عکس سید صادق شیرازی و به ندرت عکس آقای خامنهای. یک نمایشگاه عکسی هم سر راه درست کرده بودند از دستاوردهای حشد شعبی و فتوحاتش. خواستم بروم و ببینم که چیست ولی نشد. به حرم که نزدیکتر میشدیم، همهاش دستفروش بود.
از قبل به خانواده گفته بودم که نمیخواهد با کاروان به وادیالسلام برویم. خودم میبرمشان. نماز ظهر و عصر را که در حرم خواندیم، با سجاد و مامان و بابا به سمت وادی السلام رفتیم. جلوی باب ساعت، دستههای عزاداری میآمدند و سینهزنی میکردند و میرفتند. بدجوری هم به سینه میزدند. بعضیهایشان جای قمه بر سر، چنان خودشان را میزدند که انگار دنیا بر سرشان خراب شده. نمونهاش را در کانال تلگرام گذاشتهام. اگر میخواهید ببینید، اینجا را کلیک کنید. من این سبک عزاداری را در تهران هم دیدهام. در هیئت منتظران و مداحی علی نجفی که به زور متین یک بار رفتهام. یکدفعه به خودم آمدم و دیدم که دارم وسط هیئت بالا و پایین میپرم. چند بار هم نزدیک بود که بالا بیاورم. بعد از هیئت هم تا دو روز بدن درد داشتم. از آن موقع به بعد، دیگر به این سبک عزاداری گیر ندادم. جنونی آنی است. یکدفعه به سرت میزند. میخواهی خودت را به دیوار بکوبانی. نمیدانم درست هست یا نه. ولی درباره آن اظهار نظر نمیکنم. این چیزها به من مربوط نیست.
***
خانواده را به وادیالسلام بردم. زیارتگاه
حضرات هود و صالح. خودم حتی وارد زیارتگاه هم نشدم. امام علی آنجاست. بروم سر قبر
حضرت هود و صالح؟ یک کاروان پاکستانی یا سیستانی هم آنجا بود. مداحشان قشنگ صحبت
میکرد. البته هیچ چیزش را نفهمیدم. فقط از زبانشان خوشم آمد. کلا فازم اینجوریست.
از کاکوبند هم خوشم میآید :) . البته اول صحبتهایش را فهمیدم. حدیث امیرالمومنین
را گفت. خدا رحمت کند بندهای را که بداند از کجا آمده، چه کار میکند و به کجا میرود.
زنهایشان شدیدا زشت بودند. پیرزنها را که اصلا نمیشد نگاه کرد. جوانترهایشان
هم تعریفی نداشتند. خدا را شکر کردم که پاکستانی نیستم.
خانواده را سر مزار حضرت آیتالله قاضی هم بردم. این قاضی هم حکایت عجیبی دارد. زمانی همه تکفیرش میکردند، الان همه کاروانها به زیارتش هم میروند. این چه فازیست؟
در راه برگشت به حرم، موکبی بود به نام کربلاییهای تهران. قیمه میدادند. به واسطه اینکه ایرانی هستند، جرئت کردم و از غذایشان خوردم. خیلی خوشمزه. هر چقدر میخواستی، میدادند. تهدیگ هم بود، فراوان!!! گفتم جرئت کردم، چون از سفر تابستان، مدیر کاروانمان یعنی آقای خسروی ما را شدیدا از خوردنیها و نوشیدنیهای نجف ترسانده بود که اگر بخورید، فلان میشوید و بهمان. خوردیم و هیچ مرگمان هم نشد :/
***
نماز مغرب و عشا را در حرم، به امامت
سماحه ( حضرت ) الشیخ عبدالکریم خاقانی!!! خواندیم. اسمش هنوز در یادم هست. قشنگ
نماز میخواند. نماز را کش نمیداد. چهچه الکی هم نمیزد. خیلی شیک و مجلسی :)
بعد نماز گفتم بروم پای منبر عربها بنشینم. نمیفهمیدم اما از حرف زدنشان خوشم میآمد.
اول روضه حضرت زهرا خواند. اشک گرفت. بعد هم درباره این صحبت کرد که آیا امام علی
با ابوبکر بیعت کرد یا نه؟ آخر سر هم به این نتیجه رسید که نه هرگز ( البته اگر
اشتباه نکنم ) آخر سر هم روضه خواند. باز هم اشکمان را در آورد. با مامان ساعت ۱۹:۳۰
جلوی باب قبله قرار گذاشته بودم. حال خوشی که پای منبر این بنده خدا داشتم، باعث
شد که دیرتر بروم. البته خدایی نامردی هم کردم. فکر نمیکردم که مادرم راس ساعت
برود آنجا بایستد. از حرم زدیم بیرون. دیدم جلوی همان ایوان قبله یک دسته دیگری
دارند عزاداری میکنند. مدل عزاداری آنها را دیگر هیچ جایی ندیده بودم. اول فکر
کردم دارند میرقصند. فیلمش را در کانال گذاشتهام. اگر میخواهید آن را ببینید، اینجا را کلیک کنید. عزاداری عجیبشان باعث
شد که دیرتر از دیر به قرار با مامان برسم. نبود. رفتم سمت صافی صفا که اتوبوسها آنجا
میایستند. دیدم در اتوبوس نشسته. شاکی بود. از تهران سرما خورده بود. حالش زیاد
خوب نبود. رفیتیم سمت هتل. روز دوم سفر یعنی چهارشنبه ۱۱/۱۲/۱۳۹۵ هم تمام شد.
***
نماز صبح را در هتل خواندم. همت به حرم رفتن را نداشتم. چرا؟ بدجوری بدنم به دوش گرفتن هر روز صبح عادت کرده است. یک روز که دوش نگیرم، احساس میکنم پوست صورتم درهم میرود. اصلا کلافه میشوم. این عادت در مسافرتها اذیتم میکند. در مسافرت دوش گرفتن سخت است. میترسی سرما بخوری. بدبختی دارد.
خانواده ساعت ۷ صبح با کاروان به مسجد کوفه رفتند. من نرفتم. از خم و راست شدن الکی خوشم نمیآمد. فیالواقع از نماز زیاد خوشم نمیآمد. از این دهان جنباندنهای الکی. این نمازهای ریایی. تف...
" به
عشق روی تو من رو به قبله آوردم، وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم
مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی، حدیث درد فراق با تو بگذارم
وگرنه این چه نمازی بود که من با تو، نشسته روی به محراب و دل به بازارم؟ "
والله اگر این نمازها کوه ثواب هم باشد، بیارزش است. یک چیزی در درون خراب است.
آن ته دل. هر کاری میکنیم، درست نمیشود. باز هم کار خودش را میکند. اصلا این نمازهایم
حال ندارد. حالا تو بگو هر رکعت آن در مسجد کوفه ثواب هفت رکعت یا هفتاد رکعت یا
هفتصد رکعت را دارد.
" سجده در مسجد حسینا مشکل است، این بنا از دل نباشد، از گل است "
***
این بار تنها، از همان راه دیروزی به حرم رفتم. تصویر پایین شکلی است که از مسیرهای منتهی به حرم کشیدهام که کلیتش، دستتان بیاید.
در حرم درد دل کردم. قرآن خواندم. نماز خواندم. خبری نبود. حال میکردم. آی که
چقدر سبک بودم. خدا دوباره نصیبم کند. تا نماز مغرب و عشا در حرم بودم. نماز را
خواندم. وداع کردم ( با توجه به اینکه میدانستم برای نماز صبح فردا به حرم نمیآیم
).
وداع با نجف سخت مشکل است. چند روز در بهشت باشی و بعد بگویند که باید برویم؟ این چه رسمش است؟
"
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی،
وقت رفتن است...
باز هم همان حکایت همیشگی:
پیش از آنکه باخبر شوی،
لحظه عزیمت تو ناگریز میشود...
آی
ای دریغ و حسرت همیشگی...
ناگهان چقدر زود دیر میشود "
کاروان از کوفه آمده، در صحن حرم بودند. با خانواده به بازار رفتیم. مامان از این سینیها و قندانهای استیلی خرید برای سوغاتی. به شوخی جدی میگفتم که از اینها خرید نکن. اینها همهشان دزدند. ناراحت میشد. برگشتیم هتل. اثاثها را آماده کردیم. فردا صبح، بعد از صبحانه، عازم مسجد سهله بودیم و از آنجا هم به سمت کربلا انشاءالله. روز سوم سفر یعنی پنجشنبه ۱۲/۱۲/۱۳۹۵ تمام شد.
***
پانوشت ۱: در یکی از همین روزها از مادرم
پرسیدم که چه دعایی برایم کردی؟ گفت: برای تو و سجاد دعا کردم که زن خوب بهتان
بدهد.
جالب این بود که من خودم همان روز در حرم از حضرت امیرالمومنین خواسته بودم که به
من طاقت دهد که حالا حالاها زن نگیرم. این را به مامان گفتم. گفتم: حالا امام میگوید
که اول بروید و اختلافاتتان را با خودتان حل و فصل کنید بعد بیایید پیش من. مامان
گفت: حرف مفت نزن. ازدواج نصفه دین است. اصلا دعای تو قبول نیست!!!
جدی آن دعا را کرده بودم :))))
" یکی از حکمای چین از روی بصیرت گفته است که: اگر کار خوردن منحصر به همان جنبیدن چانه و لذت کام بودی، هیچ به از خوردن نبودی، همه کس در همه وقت به خوردن پرداختندی. اما معده و سایر آلات هضم بلکه تمام اعضا را در آن داخل است و به نیک و بد آن حاکم.
زن گرفتن نیز همان حکم را دارد. اگر زناشویی عبارت از همان بوس و کنار بودی، چه خوش بودی. اما سازگاری خویشان و ترتیب منزل و مکان و سایر کارها نیز هست که سعادت و مکبت کار زناشویی بدانها وابسته است و نیک و بد آن از آنجا دانسته میشود. "
پانوشت ۲: پیازهایی که در هتل همراه با وعدههای غذایی بهمان میدادند، دیگر مزه آن پیازهای تابستان را نداشت. بخاطر سرمای زمستان، پوست همهشان نازک شده بود. جا دارد که از مدیر هتلمان در نجف هم یادی کنم. اسمش را نمیدانم. لهجه غلیظ مشهدی داشت. همان روز اول به مامان گیر داده بود که چرا چادر سرت نمیکنی. البته خیلی مودبانه. مامان حجاب کامل داشت. اما چادر سرش نمیکرد. چادر که سرش میکند، کمرش درد میگیرد. آقای مدیر بعدا به سجاد گفته بود که اگر من برای چادر میگویم، به خاطر این است که این عربها ذهنشان مریض است. راست میگفت. مردهای عرب خوب به زنها نگاه میکردند. مداح کاروان هم یک گیری به مادر ما داده بود که مثلا در حرم به جای اینکه چادر سرمهای سرت کنی، چادر سیاه سرت کن. این دیگر گیر الکی بود، بیخیاااال....
پانوشت ۳: مسئولیتهایی که قبول کردهام، همیشه با من هستند. جامعه اسلامی و کانال SSN. آنجا هم باید به بعضی امور مربوط به آنها رسیدگی میکردم بنابراین اوقاتی که در هتل بودم، دائما سرم در گوشی بود و به دنبال مکانی که امواج wifi قوی باشد.
پانوشت ۴: قبل از سفر پیش اساتید میرفتم و با آنها درباره غیبتم هماهنگ میکردم. همهشان برخورد خوبی داشتند. خدا خیرشان دهاد. اما برخورد استاد عابدینی و استاد موحدنژاد خیلی گرم وصمیمی بود و التماس دعا داشتند. با استاد عابدینی که روبوسی هم کردم :)
پانوشت ۵: از تمام عزیزانی که این قسمت از سفرنامه را خواندند، درخواست دارم که نظرات خودشان را حتما به بنده بگویند. اگر خودشان هم از این سفر مقدس خاطرهای دارند، خوشحال میشوم که خاطراتشان را بشنوم و تجربیات و حرفهایمان را با یکدیگر به اشتراک بگذاریم. انشاءالله قسمت کربلای سفر را به زودی منتشر میکنم.
جالب بود :)
خط بعد از " ناگهان چقدر زود دیر میشود "
فکر کنم "حرم صحن" باید بشود "صحن حرم " :)))