داستان باورنکردنی۱
باسمه تعالی
داستان باورنکردنی(۱)
صبح زود از خواب بلند شدم. لباسهای ورزشیام را تنم کردم و به پارک رفتم. کمی دویدم و ورزش کردم به حدی که بدنم خیس شد.
به خانه برگشتم. دوش گرفتم و صبحانه مفصلی خوردم. ایمیل و توییتر و تلگراممم را چک کردم. با توجه به لیستی که از روز قبل برای خودم نوشته بودم، تمام کارهایی که باید تلگرامی پیگیری میکردم، انجام دادم و دیگر تا فردا صبح به این شبکههای اجتماعی کاری نداشتم. دستان مادر و پدرم را بوسیدم. پیشانیام را بوسیدند. گونه برادرم را نیز. از آنها خداحافظی کردم.
از خانه بیرون زدم. بدون عجله. در مترو شروع به مطالعه کردم. به دانشگاه رسیدم. کلاسها را کامل شرکت کردم. به حرفهای استاد به دقت گوش میکردم و یادداشت برمیداشتم.
تمام کارهای دانشجویی که به صورت عمده مربوط به جامعه اسلامی میشد، تقسیم شده بود و هر کس باید کارهای خودش را انجام میداد. من هم کارهای مربوط به خودم را انجام دادم.
نمازم را اول وقت خواندم. بعد نماز تسبیحات گفتم. چند دقیقهای با خدا خلوت کردم. فقط چند دقیقه. با او درددل کردم. من با خدا حرف زدم. خدا با من حرف زد. نشانههایش را به من نشان داد.
هر کدام از دوستانم را که میدیدم، با آنها سلام و احوالپرسی گرمی میکردم و آنها را به آغوش میکشیدم. به حرفهای آنها به دقت گوش میدادم. به درددلهایشان، به پیشنهاداتشان، به جوکهایشان. شادیهایشان، شادی من بودند و غمهاشان، غمهای من. با خندههاشان میخندیدم. با گریههاشان گریه میکردم.
لحنم آرام بود. به دور از هیجان، به دور از تنش، به دور از عجله. هر کسی صدایم را میشنید، آرام میشد، صدای هر کسی را میشنیدم، آرام میشدم.
به آدمها محبت کردم، آنها نیز! به آدمها مهربانی کردم، آنها نیز! با همه صادق بودم، همه با من صادق بودند. حرف دلم را زدم. حرف دلشان را زدند. به چشمانشان نگاه کردم، به چشمانم نگاه کردند. اتصالمان وصل شد. گویی سالها با هم آشنا بودهایم و دوست. آرامش میگرفتیم. تبسمی بر لبمان شکفت.
ما شاد بودیم، نه به این معنا که غصه نداشتیم. غصه داشتیم،
زیاد هم داشتیم.
در چشممان اشک بود، صورتمان تر بود. در دلمان غم بود، درد بود.
ما شاد بودیم، آرام بودیم، خدا بود.