بعد از زلزله
باسمه تعالی
وقتی زلزله آمد...
وقتی زلزله آمد، به خیلی چیزها فکر کردم. به خیلی چیزها و احساس میکنم که این «خیلی چیزها»، شاید (( میگویم شاید، بلکه پلهای پشت سرم قابل عبور بمانند!!! )) نقبی باشند به درون من و آنچه که در آن میگذرد. انگار این «چیزها» خیلی وقت بود که فرصت ظهور و بروز پیدا نکرده بودند.
من بعد از زلزله به جنگل فکر میکردم. به این که تهران جنگل میشود. به این که همه ما گرگ میشویم. به اینکه من گرگ میشوم. به پدرم گفتم که برو و اگر سوپرمارکت باز بود، ۱۰ تا کنسرو تن ماهی بگیر. به مادرم میگفتم که همه قرصها را بردار که اگر این شهر ویران شود، یک قرص سرماخوردگی میشود خدا تومان و این مردم که میبینی الان دارند به یکدیگر میخندند، آن موقع همدیگر را میدرند و به ذهنم رسید که تفنگ ۵.۵ میلیمتریام و گلولههایش را بردارم و بگذارم در صندوق ماشین که در موقع لزوم برای حفظ جان خانوادهام در این جنگل از آن استفاده کنم.
من به خانه فکر کردم. به این که ممکن است، تا چند دقیقه دیگر این خانه گرم و نرم، ویران شود. به این که باید این خانه را ترک کنیم و نمیدانم شاید قضیه را خیلی جدی گرفته بودم اما ترک خانه چه سخت بود و عذابآور و نمیدانم چرا فلسطین به یادم آمد و مردمش و اینها شعار نیست، آنچه هست که به ذهنم آمد و از فکرم گذشت.
من به این فکر کردم که در این دقایق باقیمانده با ارزشترین وسایلم کدامند که آنها را بردارم بلکه در دوران ویرانی به کارم آیند و دست آخر خودنویس اشمیتز را برداشتم و شاید باورت نشود که در همان دقایق آن را پر از جوهر کردم که بلکه بعد از ویرانی کاغذی گیر بیاورم و آن را خط خطی کنم و با خود میگفتم که اگر جان سالم به در ببرم، بعد از این لیستی تهیه میکنیم و تمام باارزشهایم را در آن میگنجانم بلکه بتوانم آنها را نجات دهم. (( و الان جان سالم به در بردهام اما فکر نمیکنم که این کار را بکنم ))
و به این فکر میکردم که چه سخت خو گرفتهام به عادات
روزمره خویش و بحران را چه دیرباور شدهام که حتی در اوج اضطراب به این فکر میکردم
که باید پنج صبح از خواب بیدار شوم و سر کار بروم (( و واقعا هم سر کار میروم ))
و اینکه خدایا اگر زلزله بیاید، چگونه با اخلاق گند برادرم در یک چادر بسازم؟
و ما چه کسانی هستیم که بدبختی را نمیشناسیم؟ و هیچ تصوری از آن نداریم و چرا غول
قد بلند سیاهیمان، اینقدر کوتوله است؟
و من به حرفهای گفته و ناگفتهام فکر کردم. این که چه چیزها گفتم و ای کاش هیچ وقت نمیگفتم و چه چیزها که میخواستم بگویم و هیچ وقت نگفتم و حسرت این که بتوانم حرفهایم را بزنم و این حسرت همیشگی که تمام آنچه در درونم میگذرد، با صراحت تمام بگویم.
و من بعد از زلزله، به چه چیزها فکر کردم...!!!