معمولی، معمولی، معمولی
باسمه تعالی
معمولی، معمولی، معمولی
من یک انسان معمولی هستم و با ظاهری معمولی. قد متوسط، هیکل
متوسط. چشم و بینی و لب معمولی و تقریبا
هیچ نکته خاصی درصورتم یافت نمیشود. (البته شاید بتوان چشمهای روشن را نکته خاصی دانست)
مادرم معمولی است، پدرم معمولیتر! معمولیزادهام و فرزند معمولیزادهها!
برادری دارم که مثل من جوان است و طبعا میخواهد که خاص باشد (مثل من که میخواهم)
ولی او هم معمولی است (مثل من که هستم) پس خودش را اذیت میکند، خیلی! برای خاص
شدن... (مثل من که خودم را اذیت میکنم، اما نه خیلی)
افکار معمولی از ذهنم میگذرد. از خانه که بیرون میروم، به
این فکر میکنم که لباسهای خوبی پوشیده باشم و بوی خوبی بدهم. فکر میکنم که
راننده تاکسیها آدمهای بیانصافی هستند به غیر از یکیشان که پشت سرش تخت است و
ریشش را میزند و سبیل میگذارد. از پلههای مترو که پایین میروم با خودم فکر میکنم
که چرا آدمهایی که دارند از پلهها بالا میآیند، اینقدر خشن به ما پایینروندهها
نگاه میکنند! (مثل آنها که به همین فکر میکنند). در مترو به پیرمردها جا نمیدهم
و خودم را به آن راه میزنم. به زنیکهای که در مترو گدایی میکند آنجور نگاه
میکنم که انگار یک سوسک زشت دیدهام! نگاهم با بعضیها گره میخورد و با خود میگویم
چرا دارد من را نگاه میکند (مثل آنها که همین را با خود میگویند)
در دانشگاه با رفقایم چرت و پرت میگویم. از هر دری، سخنی! قاهقاه میخندیم.
مدام متوهمم که از کارهایم عقب افتادهام و زمان کم است و ذهنم همیشه مشغول است
(مثل همه معمولیها که توهم خاص بودن دارند)
بعضا حرفهای قلنبه سلنبه میزنم. مثل همین حالا. بگذاریم به حساب آرزوهای دور و
دراز. میدانی که، آرزو بر جوانان عیب نیست!
من آدم معمولیای هستم (مثل شما) اما سعی میکنم که خاص باشم (مثل شما) و این سعی در خاص
بودن است که ما را سودایی کرده و دقیقا نمیدانیم که چه باید بگوییم (مثل من که
الان نمیدانم چه باید بنویسم)
آب در هاون میکوبم.
بگذریم: ما معمولی هستیم. در خیابان که راه میرویم، کسی ما
را نمیبیند. ما نامرئی هستیم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
و باز هم مثل اغلب اوقات، متن ناتمام ماند و ویرایشنشده!!!
سلا . م معمولی خاص