عقل حیوانی، عقل وحیانی
هیچکس به جز خداوند و خودم از نفس من خبر ندارد. خدا را اول میگویم چون (( انَّ اللهَ یَحولُ بَینَ المَرءِ و قَلبِه)). اما تو را هم کمی آگاه میکنم. برای چه؟ تا سبک شوم.(( دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد، نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد)) پس خوب گوش کن ببین چه میگویم. شاید تو صدای من را به شیرین برسانی!
***
برایم سوال شده بود. نکند من دارم خودم را گول میزنم. خواستم خودم را بشناسم. بفهمم انگیزهها و محرکهای من کدامند؟ من با خودم چَند چَندَم؟ چه چیزی باعث میشود که عصبانی شوم؟ چه چیزی باعث میشود که گریه کنم؟ چه چیزی باعث میشود که بخندم؟ چه چیزی باعث میشود که احساس آزردگی کنم و چه چیزی باعث میشود که دیگران را نصیحت کنم و چه و چه و چه!!!!
***
خیلی فکر کردم در حالی که شاید واقعاً فکر کردن لازم نداشت. از همان اول هم نتیجه معلوم بود ولی من نمیخواستم آن را باور کنم. ولی چارهای نیست. باید قبول کرد!
دیدم آدمها کلا سه دستهاند: عدهای هستند که کلا عقل ندارند. من با اینها کاری ندارم. کاری ندارم چون بررسیشان نکردم. شاید بعدا. عدهای هستند که عقل دارند، از نوع وحیانیاش. اینها سیمشان مستقیما به خود خدا وصل است. اینها تزلزل ندارند. کوه هستند. به اصطلاح (( رد نمیدهند)). تناقضی در وجودشان نمیبینی! سفیدِ سفیدِ سفید. نورانی هستند. وقتی نگاهشان میکنی، لذت میبری، حال میکنی. اینها همان حزب خداوند هستند. مغلطه نکن! میدانی منظورم از حزباللهی چیست! پس با واژهها بازی نکن! اینها کم هستند. خیلی کم! اینها به ندای پروردگارشان(( اَ فَلا تَعقِلون؟؟؟ اَ فَلا تَتَفَکَّرون؟؟؟)) لبیک گفتهاند. بگذریم. به توضیح من نیازی نیست. چنان نور خیرهکنندهای دارند که حتی در میان این همه رنگ هم میتوانی بشناسیشان!
***
اینها که میگویم، از همه زیادتر هستند. عقل دارند، زیادی هم عقل دارند اما عقلشان و تفکرشان، حیوانیست. اینها از عقل سوءاستفاده میکنند. عقلشان یک نقاب است. حسادت و بغض و کینهشان پشت مجموعه توجیهاتی به نام عقل پنهان شده است. همان کسانی هستند که (( رد میدهند )). رد میدهند اما خودشان تقصیر ندارند و نمیدانند که دارند چهکار میکنند. اصول ثابتی ندارند. گاوِ نُه مَن شیردهاند. پس (( حَبِطَت اَعمالهم )). تلاش میکنند، خیلی هم تلاش میکنند اما همه چیز تباه میشود. از انسان بودن تعریفی ندارند. همه چیز برایشان رنگ باخته است. شاید هم برعکس، همه چیز برایشان رنگارنگ است. خودشان نمیدانند چون به آن فکر نکردهاند ولی دارند نقش بازی میکنند. اینها چنان در نقششان فرو رفتهاند که دیگر خودشان را یادشان نمیآید. (( رفتیم سوی شاه دین با جامههای کاغذین، تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو )).
***
تا اینجا که گفتم، خودت هم بلد بودی. لازم نبود که من دوباره بگویم. پس این را گوش کن که این نظر من است. البته فعلا. میگویم فعلا تا یادت باشد که من هم از افراد دسته سوم هستم. این نظر من است هر چند میدانم که خیلی میتوان آن را نقد کرد ولی میگویم. حتی اگر عقلم از نوع حیوانیَش هم باشد و حرف حقی که میزنم برخاسته از حسادت و بغض و توجیهات نفسانی من باشد، باز هم دلیلی نخواهد بود که آن را نگویم. حرف حق باید زده شود حتی اگر انگیزههای انسان برای بیان آن، انگیزههایی نامتعالی باشد. اگر آن سوار، هویج را جلوی مرکبش نگیرد، مرکبش هرگز حرکت نمیکند. مرکب، اصلا به اهمیت طی کردن مسیر فکر نمیکند. فقط همان هویج را میبیند. اما سوارش میداند که دارد به کجا میرود. شاید اینها هم همان توجیهاتی باشد که به آنها اشاره کردم. نمیدانم!!! (( نه فرشتهام، نه شیطان!!! کیَم و چیَم؟ همینم!!! ))
***
انگیزه نوشتن این مطلب، بعد از صحبت کردن با دوست عزیزم، آقای امیرحسین امانی ایجاد شد. از او تشکر میکنم. خانم محمد جعفری در نظم دادن به ذهنیاتم به من کمک کردند. تشکر ویژه از ایشان.