من را ببخشید
این نامه، دلنوشتهای است از طرف من به ...
***
با خود گفتم که برای چه باید شرمنده شما باشم؟ مگر من چه کار کردم؟ توپم خیلی پر بود. آرامتر شدم. نشستم و فکر کردم و دیدم که آری! واقعا باید شرمندهتان باشم.
من باید شرمنده باشم اما نه بخاطر چیزهایی که ((آنها)) میگویند. آنها میگویند شرمنده باش به خاطر یک تکه پارچه بر سر دختران. میگویند شرمنده باش به خاطر اینکه فلانی در فلان انتخابات رای آورد و بهمانی در بهمان انتخابات رای نیاورد. میگویند شرمنده باش به خاطر اینکه صندوقهای رایشان را پر کنند. میگویند شرمنده باش به خاطر اینکه چند قطره اشکی از این مردم بگیرند تا احساساتشان رقیق شود و شوری باشد تا شعور را ببلعد، تا این اشکها سوپاپ اطمینانی باشد برای اینکه مبادا جامعه منفجر شود.
اما من حرف دیگری میزنم.
بگذار قبل از اینکه حرفم را بزنم، کمی خودم را معرفی کنم. البته همه اینها توجیه است. عذری است برای تمام این شرمندگیها !
***
میدانی من در چه زمانه ای بزرگ شدم؟ من در زمانه ای بزرگ شدم که با یک کلیک هزاران فیلم و عکس و مطلب به ذهنم سرازیر میشوند. من در فضایی بزرگ شدم که تا آمدم اولین مطلبی که به ذهنم وارد شد بررسی کنم، هزاران شبهه و عقیده دیگر به من هجوم آوردند و من هیچ کاری نتوانستم بکنم. من در جهانی هستم که هیچ چیز اصیلی در آن وجود ندارد. جهانی ترکیبی که دیگر مرزهای معنویت، تکنولوژی، اعتقاد و بیاعتقادی در آن مشخص نیست و بالطبع انسانی که در این جهان زندگی میکند، انسانی است مُذَبذَب، بی هویت و بدون آگاهی از نفس خویش و در این جهان است که هر توجیهی ممکن و ناممکن به نظر میآید. از اسلام جز نامی و نشانی باقی نمانده است. آن را پارهپاره کرده اند و با هزاران "ایسم" مختلف، وصلهاش کردند. (( عجبا می خواهند با اندیشههایی که چکیده ی افکار مستشار وزارت مستعمرات فرانسه در شمال آفریقا و سرپرست مبلغان مسیحی در مصر و افکار یهودی ماتریالیست و اندیشههای ژان پل سارتر اگزیستانسیالیست ضد خدا و عقاید دورکهایم، جامعه شناس ضد مذهب، اسلام نوین بسازند.)) من در چاهی زندگی میکنم که صدها (( حبل الله )) در آن است و هر کسی ریسمان خود را آویخته و فریاد میزند (( واَعْتَصِموا بِحَبْلِ اللّه جَمیعاً و لا تَفَرَّقوا )).
من با مردمانی زندگی میکنم که غالبشان جز "خشم و شهوت" محرک دیگری ندارند و بر اساس این دو عامل حرکت میکنند. چه کسی است که دلش نخواهد فریاد بزند؟ دلش نخواهد که دعوا کند؟ دلت نمیخواهد که یک انسان را بُکُشی؟ دلت نمیخواهد که انسانی را زیر لگدهایت له کنی؟ کیست که از جنگ بدش بیاید؟ من با مردمانی زندگی میکنم که غالبشان دیگر نه دین دارند و نه دنیا. همه ما اینگونه شدهایم. (( یؤمِنونَ بِبَعضِ وَ یَکْفُرونَ بِبَعض )). کور شدم از بس که دیدم. از بس که رنگ دیدم. تا جایی که دیگر نتوانستم تشخیص دهم. تا جایی که فلج شدم. یکدفعه به خودم آمدم و دیدم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. دیدم که فقط میبینم و میبینم و میبینم. مگر میتوان کاری کرد؟ مگر میتوان چیزی گفت؟ مگر میتوان کاری نکرد؟ مگر میتوان چیزی نگفت؟ ((چقدر این دستها ضعیفند!)) من کیستم؟ من چیستم؟
***
من شرمنده هستم و میخواهم که من را ببخشید نه برای چیزهایی که (( آنها )) میگویند. من شرمنده هستم برای آنکه (( آنها )) بوجود آمدند. برای آنکه (( آنها )) توانستند خون شما را به اسم خودشان سند بزنند. من شرمنده هستم و میخواهم که من را ببخشید برای آنکه نتوانستم تصمیم بگیرم و هیچگاه نتوانستم که تکلیفم را با خودم روشن کنم که بالاخره من چه رنگی هستم؟ سیاه هستم یا سفید؟ من شرمنده هستم و میخواهم که من را ببخشید برای آنکه خودم را غرق کردم. خودم را غرق کردم در دریای عقاید و افکار مختلف و خودم را به دست امواج این دریای طوفانی سپردم. من شرمنده هستم. (( من را ببخشید ))
***
توضیح راجع به عکس پایین :
شهید علی طاهری، عموی من. شهادت در عملیات کربلای ۵. در تاریخ ۲۴ اسفند سال ۶۵. ۱۹ ساله. توپچی. انفجار خمپاره کنار توپ. تن پر از ترکش. پرت شدن در نیزارها بر اثر موج انفجار. بیهوش شدن. آتش گرفتن نیها بر اثر انفجار. سوختن بدن. شهادت در راه بیمارستان. تمام
مادربزرگم میگفت. میگفت یکبار بر اثر شکستگی دست از جبهه به خانه برمیگردد. چون نمیتوانسته از خانه بیرون برود و از آنجایی که به شدت پسر اجتماعی و اصطلاحا (( رفیق بازی )) بوده، به شدت کلافه بوده. مادربزرگم با حسرت گفت. گفت نمیدانم چگونه در قبر زمان میگذراند.
زیبا بود، ولی ای کاش روی سخنت با خدا می بود نه با بندگان خدا(که حالا در قید حیات هستند یا نیستند! من کاری ندارم!) ! چرا که اوست که "نحن اقرب الیه من حبل الورید".
جزاکم الله خیرا
ما را نیز دعا کنید