چه باید کرد؟؟؟
مطالب زیادی در ذهنم بود برای نوشتن. ((شاید هم کم بودند، نمیدانم!!!)) خواستم بنویسم و گله کنم، خواستم بنویسم و به خودم بد و بیراه بگویم. خواستم بنویسم (( قُلْ لا یَسْتَوِی الخَبِیثُ و الطَّیِبُ وَ لَوْ اَعْجَبَکَ کَثْرَتُ الخَبِیثِ فَاتَّقُوا الله یاولِی الاَلْبابِ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ)) و بگویم که جواب سوالم را فهمیدم. (( شاید هم نفهمیدم، نمیدانم!!!))
در کتابی خواندم که: ( اگر قلب آماده است تا با قرآن و روایات تغذیه شود، نور قرآن و روایات را در اختیارش بگذارید. اگر آنقدر آماده نیست، اشعار عرفانی و جملات عرفای واقعی و تفاسیر قرآن و شرح روایات را در اختیارش قرار دهید، تا در حضور بماند.)
پس گفتم این حکایتها را از کتاب تذکره الاولیا بنویسم!
***
وی را گفتند: تا در این راه آمدی، هیچ شادی به تو رسیده است؟
گفت: چند بار! به کشتی در بودم و مرا کشتی بان نمیشناخت. جامه خَلَق(کهنه و قدیمی) داشتم و مویی دراز، و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند و بر من میخندیدند و افسوس(مسخره) میکردند و در کشتی مسخرهای بود. هر ساعتی بیامدی، موی سر من بگرفتی و برکندی و سیلی بر گردن من زدی. من خود را به مراد خود یافتمی و بدان خواری نفسِ خود شاد میشدمی که ناگاه موجی عظیم برخاست و بیم هلاک پدید آمد. ملّاح گفت: یکی از اینها را در دریا میباید انداخت تا کشتی سبک شود، مرا گرفتند تا در دریا بیندازند. موج بنشست و کشتی آرام بگرفت. آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند، نفسی را به مراد دیدم(دیدم که مردم در کشتی شاد هستند) و شاد شدم. یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم.]مردم مرا[ رها نمیکردند و من از ضعف و ماندگی چنان بودم که بر نمیتوانستم خاست. پایم گرفتند و میکشیدند و مسجد را سه پایگاه بود. سرم بر هر پایهای که بیامدی، بشکستی و خون روان شدی. نفس خود را به مراد خویش دیدم( دیدم نفسم همانگونه که میخواستم، هست. ذلیل و خوار) و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی، بر هر پایگاهی سر اقلیمی بر من کشف شد. گفتم: کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی. یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم. مسخرهای بر من بول (ادرار) کرد. آنجا نیز شاد شدم. یکبار دیگر پوستینی داشتم، جنبندهای بسیار در آن افتاده بود و مرا میخوردند، ناگاه از آن جامهها که در خزینه]پادشاهی و ملک بلخ[ نهاده بودم، یادم آمد. نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است؟ آنجا نیز نفس به مراد دیدم!!!(خوشحال شدم که دیدم نفسم اینگونه به سختی افتاده است)
و گفت: وقتی غلامی خریدم، گفتم چه نامی؟
گفت: تا چه خوانی!
گفتم: چه خوری؟
گفت: تا چه دهی!
گفتم چه پوشی؟
گفت: تا چه پوشانی!
گفتم: چه میکنی؟
گفت: تا چه فرمایی!
گفتم: چه خواهی؟
گفت: بنده را با خواست چه کار؟
پس با خود گفتم: ( ای مسکین! تو در همه عمر خدای را چنین بنده بودهای؟ بندگی باری بیاموز.) چندان بگریستم که هوش از من زایل شد.
نقل است که وقتی به مستی برگذشت، دهانش آلوده بود. آب آورد و دهان آن مست بشست و میگفت: ( دَهَنی که ذکر حق بر آن رفته باشد، آلوده بگذاری، بیحرمتی بود.) چون این مرد بیدار شد، او را گفتند: ( زاهد خراسان دهانت را بشست.) آن مرد گفت: (من نیز توبه کردم.) پس از آن ابراهیم به خواب دید که گفتند: (تو از برای ما دهنی شستی ما دل تو را بشستیم.)
در شرح احوال ابراهیم اَدْهَم ( رحمت الله علیه )
***
یک روز رابعه مردی را دید که میگفت: وا اندوها!
گفت: چنین گوی که وا از بیاندوهیا! که اگر اندوهگین بودی، زَهْرَت ( شجاعت ) نبودی که نفس زدی!!!
گفتم: خداوندا از من خشنود باش!
رابعه گفت: شرم نداری که رضای کسی جویی که تو از او راضی نهای؟؟؟
در شرح احوال رابعه عَدَویه ( رحمت الله علیها )
***
یکبار در خلوت بود. بر زبانش برفت که: سُبحانی ما اَعظَمَ شَاْنِی. چون با خود آمد، مریدان با او گفتند: چنین کلمهای بر زبان تو برفت. شیخ گفت: خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمهای بگویم، مرا پارهپاره بکنید.
پس هریک را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم، بدین کاردها مرا بکشید. مگر چنان افتاد که دیگربار همان گفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش. خانه از بایزید انباشته بود. اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی میزدند. چنان کارگر(موثر) میآمد که کسی کارد بر آب زند. هیچ زخم کارد پیدا نمیآمد. چون ساعت چند برآمد، آن صورت خرد میشد. بایزید پدید آمد. چون صَعْوهای(گنجشک) خرد در محراب نشسته. اصحاب درآمدند و حال بگفتند. شیخ گفت: بایزید این است که میبینید. آن بایزید نبود!
نقل است که یکروز میرفت. سگی با او همراه افتاد. شیخ دامن از او در فراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم، هیچ خللی نیست و اگر تَرَم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی، پاک نشوی!!
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هر دو بر هم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سر بر کند. سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من ردِّ خلقم و تو مقبول خلق. هر که به من رسد، سنگی به پهلوی من زند و هر که به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی را فردا ننهادهام، تو خمی گندم داری فردا را!
بایزید گفت: همراهی سگی را نمیشایم همراهی لَم یَزِل و لا یَزال را چون کنم؟؟؟
شرح احوال بایزید بسطامی (رحمت الله علیه)
***
هر از گاهی تا یک جای خوبی جلو میروی. احساس میکنی که آزاد شدی، احساس میکنی تا حد خوبی به خودت نزدیک شدهای که (( مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه )). اما بعد میبینی که همه چیز ناگهان فرو میریزد. میبینی که انگار داشتی نقش بازی میکردی. انگار نقاب زده بودی.(( شاید هم برای مدتی نقابت را برداشته بودی، نمیدانم!!!) میفهمی پایهات بر روی آب است. انگار نه انگار! همه چیز دود میشود و میرود هوا و آنجاست که ناامید میشوی!
کتاب میخوانی، ولی بعد از خودت میپرسی که چه؟ برای چه؟ و میبینی که نمیتوانی جواب دهی.(( شاید هم میتوانی، نمیدانم!!!)) و آنجاست که ناامید میشوی!
تمام تلاشت را میکنی که کمتر حرف بزنی، سعی میکنی که دیگر چیزی نگویی.(( لَوْ لا تَزْییدٌ فی حَدیثِکُم و تَمْریجٌ فی قلوبکم لَرَاَیْتُم ما اَری و لَسَمِعْتُم ما اَسْمَع ؛ اگر پرحرفیهای شما نبود و قلبتان مشغول کثرات نمیبود، حتما آنچه من میدیدم، میدیدید و آنچه من میشنیدم، میشنیدید.)) خوب هم پیش میروی. اما زبانت یکدفعه میجنبد. چه میگوید؟ غیبت میکند، دروغ میگوید. آنجاست که ناامید میشوی!
سعی میکنی خودت را کنترل کنی، خودت را مهار کنی، چشمت را، گوشَت را، دستت را، پایت را، زبانت را، فکرت را. سعی میکنی بر تمام اینها غلبه کنی. خوب هم پیش میروی. اما یکدفعه همهشان افسار پاره میکنند.(( شاید هم خودت افسارشان را پاره میکنی، نمیدانم!!!)) همه چیز از دستت در میرود. میبینی که هیچ اختیاری بر آنها نداشتهای.(( شاید هم داشتهای، نمیدانم!!!)) آنجاست که ناامید میشوی.
فکر میکنی به خدا نزدیک شدهای. فکر میکنی که دیگر راهی نیست. فکر میکنی که رسیدهای. اما میفهمی که نه! تا الان داشتی اشتباه میآمدی! این تو نبودی.(( شاید هم واقعا تو بودی، نمیدانم!!!)) فکر میکردی که نفست را پشت سرت جا گذاشتهای! زهی خیال باطل! گمراه! نَفسَت بوده که تا الان تو را جلو آورده است! آنجاست که ناامید میشوی.
این حس ناامید شدن خیلی بد است(( شاید هم خوب است، نمیدانم!!!)). در این مرحله تو آدم خطرناکی هستی. هستی؟ آدمی هستی که دیگر هر کاری میکنی. میکنی؟ آدمی هستی که دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست. مهم نیست؟ میگویی هرچه باداباد. میگویی؟ اصلا به جهنم. جهنم؟ دیگر به هیچ چیز معتقد نیستی. نیستی؟ چیزی برای از دست دادن نداری. نداری؟ دلت میخواهد که برگردی. برمیگردی؟
کلا همه چیز به هم میریزد. همه چیزت زیر سوال میرود. همه برنامههایت، همه هدفهایت، همه داشتههایت که تا الان جمع کرده بودی! اوضاع، اوضاع بدی میشود.
کجای کار اشتباه بود؟ چرا نمیشود؟ چرا نمیتوانم؟
(( چه باید کرد؟؟؟ ))
(( شاید هم باید کاری نکرد، نمیدانم!!!))
(( نمیدانم!!!))
(( نمیدانم!!!))
(( نمیدانم!!!))
...
((نمیدانم؟؟؟))
((میدانم!!!))
((میدانم؟؟؟))