دنده عقب
باسمه
تعالی
دنده عقب
چند وقت پیش داشتم با یکی از رفقا درد دل میکردم.
نمیدانم تا به حال این اتفاق برای شما افتاده که بعد از مدتی که برای رسیدن به یک هدف ] که حداقل به نظر خودتان متعالی است [، درگیر یک مسیر و راه میشوید، یک لحظه به خودتان میآیید و میبینید مسیری که قرار بود شما را به آن برساند، خودش به هدف شما تبدیل شده.
اینکه این حس را بفهمید و بپذیرید و آن را باور کنید، تلخ است. اما چارهای نیست...
خود من به شدت مبتلای این قضیه هستم. بعد
از مدتی یادم میرود که چه بود و چه شد که الان اینجا و در این مرحله هستم. اصلا
هدفم چه بود که قدم در این مسیر گذاشتم؟ با خودم چه آرمانهایی داشتم؟ میخواستم
به چه چیزهایی پایبند باشم؟
بدبختی هم غالبا همین است. این است که یکدفعه جای فرم و محتوا عوض میشود. یعنی
فرم تبدیل به محتوا میشود.
در مسیر میروی و میروی و پیشرفتی هم که داشتهای، کاملا مشهود است. ولی نه، انگار یک جای کار میلنگد. آنطور که باید باشد، نیست.
حرکت دارم، راکد نیستم... اما شاید دارم دنده عقب میروم. { توجه کنید که دنده عقب رفتن، لزوما بد نیست و همین است که کار را سخت میکند!!!}