شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

یادداشت‌های یک انسان معمولی

شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

یادداشت‌های یک انسان معمولی

درباره بلاگ
شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

من، سینا طاهری، یک انسان معمولی، در این وبلاگ یادداشت‌ها و روزمره‌نویسی‌های خود را با شما به اشتراک می‌گذارم.

۲۷ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۱

من آدم متفاوتی می‌شدم اگر...

سرنوشت

باسمه تعالی


من آدم متفاوتی می‌شدم اگر...!


می‌گویم: بعضی وقت‌ها که به گذشته اندکم نگاه می‌کنم، می‌بینم که در مراحلی سرنوشتم بر اساس چه کنش‌های کوچک و ریزی شکل گرفته است. "احساسی" زودگذر، یک "آری" یا یک "نه"، یک "تصمیم" که پایه‌هایش مشخص نیستند. یک "دیدار" ، یک "جاذبه" ناخودآگاه که هیچ‌وقت دلیلش را نفهمیده‌ای. رفتارهایی بر اساس یک "احتمال"، فقط یک "شاید" ساده!!!

سینا طاهری
۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۸

سکوت و قلب ترسناک

سکوت

باسمه تعالی


سکوت و قلب ترسناک


نمی‌دانم باید چیزی بگویم یا نه؟ آیا سکوت خود می‌تواند گویای تمام احساساتی باشد که در درون من وجود دارد؟

سکوت هیچ وقت علامت رضایت نبوده است. یک حس ترس است. ترس از دست دادن رضایت‌های حداقلی.

سکوت، تلاش آزمندانه‌ای است در جهت احیای امیدی از دست رفته. امیدی نه سفید رنگ، بلکه ظلمانی و یاس‌آور.

سکوت همان آرامش قبل از طوفان است، آن آتش زیر خاکستر...

سکوت، ترس است. ترسی که انسان نسبت به قلب خود دارد. آری،  انسان وقتی از قلب خود بترسد، سکوت می‌کند.

سینا طاهری
۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۸

گهواره جهل در فضای عدم

عدم


باسمه تعالی


گهواره جهل در فضای عدم


"عدم" اگر "وجود" داشته باشد، تماما سفیدی‌ست، اوج آرامش و خوش‌بختی...
"عدم" چنان لطافتی دارد که می‌خواهی تو را به آغوش بکشد. می‌خواهی جزیی از آن شوی، در اعماق آن گم شوی و دیگر خودت را پیدا نکنی.
"جهل" یک گهواره است که چون کودکی در هوای مطبوع آن و لطافت ظلمانی آن به خوابی آرام فرو می‌روی.

"جهل" گهواره‌ایست به رنگ سیاه مطلق، در فضای عدم. باید در آن خوابید و بیدار نشد که اگر بیدار شوی و سیاهی مهدت را ببینی، اگر بیدار شوی و ظلمت بسترت را دریابی، به "وجود" آمده‌ای.

"وجود" در بستری از "جهل و تاریکی"

سینا طاهری
۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۷

مرض {}ناله در فضای مجازی

ناله

باسمه تعالی


مرض {}‌ناله در فضای مجازی


درباره تلگرام و عکسهایی که بعضا دوستان و آشنایان برای اکانتشان انتخاب می‌کنند، دو سوال دارم:

سینا طاهری
۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۳

طاغوت

طاغوت
باسمه تعالی

 

بیا ببخشا یا برو جفا کن؟؟؟
حتی تصور این که در آخر قرار باشد که این همه پوچی گریبانت را بگیرد، حقیقتا ترسناک است.

چرا مولانا اینگونه صحبت می‌کند؟ با کیست؟ چه می‌گوید؟ چه دردی دارد؟
یعنی به انتها برسی و فقط موج سودا؟
یعنی به انتها برسی و برایت مهم نباشد که
"بیا ببخشا یا برو جفا کن"
نمی‌دانم.
 

سینا طاهری
۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۲

دنده عقب

باسمه تعالی

دنده عقب

چند وقت پیش داشتم با یکی از رفقا درد دل می‌کردم.

نمی‌دانم تا به حال این اتفاق برای شما افتاده که بعد از مدتی که برای رسیدن به یک هدف ] که حداقل به نظر خودتان متعالی است [، درگیر یک مسیر و راه می‌شوید، یک لحظه به خودتان می‌آیید و می‌بینید مسیری که قرار بود شما را به آن برساند، خودش به هدف شما تبدیل شده.

اینکه این حس را بفهمید و بپذیرید و آن را باور کنید، تلخ است. اما چاره‌ای نیست...

خود من به شدت مبتلای این قضیه هستم. بعد از مدتی یادم می‌رود که چه بود و چه شد که الان اینجا و در این مرحله هستم. اصلا هدفم چه بود که قدم در این مسیر گذاشتم؟ با خودم چه آرمان‌هایی داشتم؟ می‌خواستم به چه چیزهایی پایبند باشم؟
بدبختی هم غالبا همین است. این است که یکدفعه جای فرم و محتوا عوض می‌شود. یعنی فرم تبدیل به محتوا می‌شود.

در مسیر می‌روی و می‌روی و پیشرفتی هم که داشته‌ای، کاملا مشهود است. ولی نه، انگار یک جای کار می‌لنگد. آنطور که باید باشد، نیست.

حرکت دارم، راکد نیستم... اما شاید دارم دنده عقب می‌روم. { توجه کنید که دنده عقب رفتن، لزوما بد نیست و همین است که کار را سخت می‌کند!!!}  

سینا طاهری
۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۳

احساس چیست؟

باسمه تعالی


احساس چیست؟


سوال: احساس چیست؟ چه اعتباری دارد؟ تا چه حد قابل اعتماد است؟
حس تنهایی که بعضاً بر وجود ما مستولی می‌شود یا حس نارضایتی‌ای که گاهی اوقات نسبت به خودمان و در درونمان بوجود می‌آید، تا چه حد قابل اعتماد است؟
آیا صرفا حسی ساده، معلول اتفاقاتی که به مرور زمان در اطرافمان رخ می‌دهند، نیست؟

سوال بعدی: زندگی چقدر پیچیده است؟ چقدر ساده است؟ چقدر پیچیده‌اش می‌کنیم؟ چقدر ساده‌اش کردیم؟ پیچیدگی‌های زندگی کدامند؟ سادگی‌هایش چه؟

باز هم سوال: سعادت کدام است؟ خوشبختی برای ما چه معنایی دارد؟ بدبختی را در چه می‌بینیم؟ آرامش کدام است؟ اگر وجود دارد، راه رسیدن به آن کدام است؟

نمی‌دانم، شاید طرح همین سوالات هم نوعی جهل مرکب است که گریبانگیر من شده است. شاید طرح این سوالات، نشان می‌دهد که خیلی سیر شده‌ام. نشان می‌دهد که گرسنه نیستم.
آدم گرسنه مگر به این چیزها فکر می‌کند؟ گمان نمی‌کنم...

احساس نمی‌کنم که قرار باشد در آخر اتفاق خاصی بیفتد! می‌دانی؟ همان "نَمُوتُ وَ نَحْیا وَ مَا نَحْنُ بِمَبْعُوثِینَ" بگذریم...

اما خب، واقعا احساس آرامش ندارم. یک چیزی انگار درست نیست. یک جای کار انگار دارد می‌لنگد. این احساس ناآرامی را که نمی‌توانم انکار کنم، می‌توانم؟ اکثرمان فکر می‌کنم که ناآرامیم. فکر می‌کنم اپیدمی‌ای شده است. عجب...

خب چرا اینطور شده است؟ یعنی چرا اکثرمان داریم می‌نالیم؟ چرا اکثرمان از خودمان راضی نیستیم؟ چرا اکثرمان از شعرها و آهنگ‌های افسرده خوشمان می‌آید؟
چرا به طرز عجیبی همه‌مان فکر می‌کنیم که عاشقیم؟

به نحوی خودمان را سرگرم می‌کنیم، قبول نداری؟ یکجور زمین بازی است.

این ناآرامی هم نمی‌دانم برای چیست. شاید ضعف ایمان باشد. اعتقاداتمان احساس می‌کنم که خیلی کم‌رنگ شده است. دستآویزی نداریم. نمی‌دانیم باید به چه بند شویم. نه؟

مخلص کلام اینکه خیلی زمانه عجیبی شده.
به نظرم بی‌خیال... سعی می‌کنم که دیگر از این جور پست‌ها نگذارم اما قول نمی‌دهم.

سینا طاهری
۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۱۶

آیا گرگ‌ها عاشق می‌شوند؟

ایوان نجف

باسمه تعالی


آیا گرگ‌ها عاشق می‌شوند؟

در یک سفری بودیم. در کاروان یک خانواده پنج نفره بودند. یک زن و شوهر و دختر کوچکشان و پدر و مادر زنِ خانواده. اسمشان را می‌گذارم خانواده "ز"

سینا طاهری
۲۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۱

دنیای خاکستری

مطلب پایین را حدود یک ماه پیش نوشتم. البته خیلی قبل‌تر هم چیزی شبیه این را در وبلاگ گذاشته بودم. این کمی کاملتر است. این مطلب، در شماره پانزدهم نشریه عطش، نشریه جامعه اسلامی شریف چاپ شد:

دنیای خاکستری

... و دریغا که پنداشتیم آزادیم، که چشمان ما است که رنگ‌ها را می‌سازد و آن‌ها را تمیز می‌دهد و چه غلط بود این پندار ما. فکر می‌کردیم که ما هستیم که این دریای هزار رنگ را مسخر کرده‌ایم و این ما هستیم که بر این دریا فرمانروایی می‌کنیم. حال‌ آنکه اسیر بودیم و هستیم. چشمانمان بسته بود و آن را باز کردیم و دیدیم که نمی‌توانیم این الوان را از یکدیگر تشخیص دهیم. دیدیم که جز دو رنگ وجود ندارد. سیاه است و سفید و چه سخت است تشخیص آنها و چه سخت است که دیگر نمی‌توانی سیاهی را از سفیدی تشخیص دهی و چه سخت است آنگاه که از خود می‌پرسی، کدامیک سیاه و کدامیک سفید است؟؟؟

و آنگاه بود که این زندگی بر ما، بر انسانهایی که برایشان سوال ایجاد شد و خواستند پاسخی بگیرند، سخت گرفت. زندگی روی دیگرش را به ما نشان داد. زندگی در دنیایی که همه آدم‌های آن خاکستری‌اند. زندگی با آدمهایی که درکشان برای تو سخت است چون دیگر قوه تشخیصت را از دست داده‌ای... دیگر حتی خودت را هم نمیشناسی. آدمی که اینقدر پر شده است که دارد میترکد، آدمی که پر شده است از فضاهای خالی. آری! تو هم خاکستری هستی. نفهمیدی چه شد... بالاخره این شد یا آن؟ بالاخره صحیح است یا غلط؟ بالاخره حق است یا باطل؟ بالاخره...

اینجا کجاست؟ چرا پاسخی نیست؟ چرا هر چه می‌رویم، نمی‌رسیم؟ در روز ازل چه گناهی داشتیم؟ ما چه ظلمی کرده بودیم و چه جهلی گریبان ما را گرفته بود؟

 آهاااای! کسی صدای ما را می‌شنود؟ این دنیا بر چه پایه‌ای استوار است؟ اینجا سیاه است یا سفید؟

 این جا کدام خراب‌شده‌ای است؟

سینا طاهری
۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۵۲

فعلا نام ندارد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سینا طاهری