شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

یادداشت‌های یک انسان معمولی

شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

یادداشت‌های یک انسان معمولی

درباره بلاگ
شهرآشوب | یادداشت‌های سینا طاهری

من، سینا طاهری، یک انسان معمولی، در این وبلاگ یادداشت‌ها و روزمره‌نویسی‌های خود را با شما به اشتراک می‌گذارم.

۲۷ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۱

دانشگاه، مترو و دیگر هیچ

دانشگاه،مترو و دیگر هیچدانشگاه، مترو و دیگر هیچ...

هر از گاهی با خودم می‌گویم ای کاش خوابگاهی بودم. با اینکه خیلی کم در محیط خوابگاههای دانشگاه بودم ولی احساس می‌کنم که حداقل برای من یکی، بودن در خوابگاه می‌توانست مفید باشد. به طور معمول روزهایی که به دانشگاه می‌روم، تا بعد از اذان مغرب در دانشگاه می‌مانم. بعد هم آش و لاش از مسجد دانشگاه به سمت متروی حبیب‌الله می‌روم و عملا جنازه‌ای از من به خانه می‌رسد که تنها عملیاتی که می‌تواند در منزل انجام دهد، خوردن شام است و

سینا طاهری
۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۷

چه باید کرد؟؟؟

چه باید کرد؟؟؟چه باید کرد؟؟؟

مطالب زیادی در ذهنم بود برای نوشتن. ((شاید هم کم بودند، نمی‌دانم!!!)) خواستم بنویسم و گله کنم، خواستم  بنویسم و به خودم بد و بیراه بگویم. خواستم بنویسم (( قُلْ لا یَسْتَوِی الخَبِیثُ و الطَّیِبُ وَ لَوْ اَعْجَبَکَ کَثْرَتُ الخَبِیثِ فَاتَّقُوا الله یاولِی الاَلْبابِ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ)) و بگویم که جواب سوالم را فهمیدم. (( شاید هم نفهمیدم، نمی‌دانم!!!))

سینا طاهری
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶

من، شجریان، اوج لذت شنوایی

من، شجریان، اوج لذت شنواییمن، شَجَریان، اوج لذت ((شنوایی))!!! (eargasm)

 من در مترو نشسته‌ام. هندزفری در گوشم.(( ای مطرب دل زان نغمه خوش، این مغز مرا پر مشغله کن!!!)). تحریرها در کلمات((دل))،((خوش))،((مرا))،((کُن)) دیوانه‌ام می‌کنند. چهچهه بعدش، روحم را پرواز می‌دهد. تا همینجا هم من ارضاء شده‌ام ولی انگار دست‌بردار نیست. تازه اولش است!!!چه بهتر!!! بگذار کارش را بکند.

سینا طاهری

ما نحن بمبعوثینبه دنیا می‌آییم و می‌میریم و دیگر بار زنده نخواهیم شد

(( یا اَیُّها الاِنسان انَّکَ کادِحٌ الی رَبِّک کَدحاً فمُلاقیه ))

ای انسان! تو با تلاش و رنج بسوی پروردگارت می روی و او را ملاقات خواهی کرد!

من در رحم مادرم بودم. به زور گفتند که تو باید بروی! این جا، جای تو نیست. نخواستم. مقاومت کردم. جبرییل آمد. من را به زور از آنجا اخراج کرد. برای همین گریه می‌کردم. صدای موجهای دریا برایم لذتبخش است. شاید من را به یاد آنجا می‌اندازد.

به اینجا آمدم. یکرنگ، سفید. رنگها به من هجوم آوردند. یک هجوم همه‌جانبه. نفهمیدم چه شد! اصلا نفهمیدم که چرا اینگونه شد!

سینا طاهری
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۳

عقل حیوانی، عقل وحیانی

عقل حیوانی، عقل وحیانیعقل حیوانی، عقل وحیانی

هیچکس به جز خداوند و خودم از نفس من خبر ندارد. خدا را اول میگویم چون (( انَّ اللهَ یَحولُ بَینَ المَرءِ و قَلبِه)). اما تو را هم کمی آگاه می‌کنم. برای چه؟ تا سبک شوم.(( دل به امّیدِ صدایی که مگر در تو رسد، ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد)) پس خوب گوش کن ببین چه می‌گویم. شاید تو صدای من را به شیرین برسانی!

سینا طاهری
۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۵۷

بیا برویم

دلم میخواهد چیزی بنویسم ولی نمیتوانم. دلم میخواهد حرفی بزنم ولی نمیتوانم. این سوال، مکررا در ذهن من تکرار میشود که من کیستم! محرکهای من چیست؟ انگیزه های من کدامند؟ هدف من چیست؟ من به چه می اندیشم و دغدغه های من کدامند؟


... و من پشیمانم و بسیار هم پشیمانم که چرا آن کار را کردم!


من با تو صحبت میکنم! ای چشمه جوشان! ای مرداب راکد! ای بالاتر از آسمانها! ای پستتر از پستی ها! ای سوار کشتی نجات و ای غریق دریای شهوات!


ای ارغوان من! من با تو صحبت میکنم! زیبای من، دردی دارم لذتبخش که دوست دارم هر لحظه با من بماند و هر روز بیشتر از پیش شود. 


" پس من خود را چگونه خوار کرده بودم؟ چندین گاه خویشتن را نمیشناختم. خود را همچنان گوهری یافته در آبریزی. می پندارم که از آن رسته ام. نه! حاشا و کلا"


ای ارغوان! بدان که در اینجا اسیرم! سنگینم! پُرم! 



من چیستم؟ انبان نفرت و حسادت و بغض و کینه و توقع. شهوتها من را با خود برده است. همچون پری که در گردباد میچرخد. 



اما حیف! حیف که انسان مجبور است که آزاد باشد و مجبور است که بیندیشد. و این اختیار جبری در فطرت ما قرار داده شده است. 



اکنون زمان حرکت کردن است. من همسفر میخواهم. در راه برایش جان میدهم. (( اگر مرا اهلی کند، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. او برای من یگانه جهان خواهد بود و من برای او یگانه جهان خواهم شد))

من میخواهم بروم. تو هم با من بیا!!!!

سینا طاهری
۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۵

دریای رنگی

باسمه تعالی


دریایی به رنگ جهل


... و من در دریایی از رنگ‌ها بودم. دریایی طوفانی و آرام. که در عین سکون، سخت متحرک بود ودر عین تحرک، سخت ساکن بود. دریایی هفت رنگ، رنگ‌هایی زیبا.

... و دریغا که می‌پنداشتم که آزادم، که چشم من است که رنگ‌ها را می‌سازد و آن‌ها را تمیز می‌دهد و چه غلط بود این پندار من. فکر می‌کردم که من هستم که این دریا را مسخر خود کرده ام و منم که بر این دریا فرمانروایی می‌کنم حال‌آنکه من اسیر بودم و هستم. چشمم بسته بود و آن را باز کردم و دیدم که نمی‌توانم این الوان را از یکدیگر تشخیص دهم. دیدم که جز دو رنگ وجود ندارد و  سیاه است و سفید و چه سخت است تشخیص آنها و چه سخت است که دیگر نمی‌توانی سیاهی را از سفیدی تشخیص دهی و چه سخت است آنگاه که از خود می‌پرسی، کدامیک سیاه و کدامیک سفید بود؟؟؟

 

سینا طاهری